من حدود سه سال باهاش بودم
قرارمون ازدواج بود از اولش میگفت ازدواج ازدواج ولی خانوادش مخالف بودن
6 ماه تموم خونمو کرد تو شیشه همش میگفت نه نمیشه من تک پسرم باید بین تو و خانوادم یکیو انتخاب کنم
دانشگاهشو عوض کرده بود از ایلام اومد شهر خودمون
هر روز ی تیپ میزد هر روز ارایشگاه بود در صورتی من ب زور میفرستادمش بره موهاشو کوتاه کنه
دیگه مثل سابق بیرون نمیرفتیم از روزی 6 ساعت حرف زدن شده بود دو سه کلمه سلام و خوبی و کجایی
ی شب مامانش مارو باهم دید و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت حس میکنم مامانش جادو جنبلش کرده
همش بهونه های مختلقی میگرفت اخریا دیگه جوابمم زوری میداد ی شب گفت من لنگ تو نیستم و برو با یکی دیگه ما باهم خوشبخت نمیشیم
الان یک هفتس ک تموم شده و من حالم خیلی بده اشکم لب مشکه با هر حرفی از هر کسی میزنم زیر گریه دوستم خیلی میاد پیشم و سعی میکنه فکرمو منحرف کنه ازش ولی تا یکم تنها میشم دوباره گریم میگیره احساس افسردگی شدید دارم
تو کارم خیلی سرم شلوغه ولی تو محل کارم تنهام
دنبال جایگزیت نیستم چون تهش بازم همینه
چیکار کنم نمیخام تو این حالت بمونم از همه چیم عقب میوفتم
چقدر طول کشید فراموشش کنید?