تورو خدا جوابمو درست بدید برام مهمه ممنون میشم... خواهرشوهرم ازدواج کرده بچه هم داره هم سنیم.. هیچکسو نداره پدر و مادرش فوت شدن فامیلشم یه شهر دیگن.. فقط با ما تو یه شهرن... با پدرشوهر مادرشوهرش زیاد مبرن و میان..همشم دلش دورهم بودن میخواد و دلش گرفته..خیلی فعال نیس خودشو مشغول نمیکنه یکمم افسرده س.. ما تا جاییکه توانشو داشته باشیم و وقت کنیم هواشو داریم و رقت و آمد داریم.. ولی کلا من هر کاری میخوام بکنم عذاب وحدان میگیرم میگم هیچکسو نداره اونم باشه اما چون باهاش جور نیستم نمیتونم بهش بگم و از اونورم که نمیگم دلشوره و اضطراب زیادی میگیرم گاهی زندگیم مختل میشه رفتارم با بچه م بد میشه... مثلا میخوام برم مهمونی یا زیارت میگم اونم بگم بیاد گناه داره تنهاس.. بعد دوس ندارم بیاد.. بعد کلا کنسل میکنم میگم نخواستم اصلا.... فکر میکنم خدا قهرش میاد برا همین خودمم محروم میکنم یه همچین حالی دارم... میخوام بدونم همینکه هر وقت شوهرم بگه مثلا داریم میریم فلان جا بگیم اونم بیاد یا بریم دنبالش.. و منم غر نزنم و قبول کنم کافیه و وظیفمو در قبالش انحام دادم؟ چون فامیلاش یه شهر دیگن و پدرمادرش فوت شده دلیل میشه من تا آخر عمرم باهاش قرارداد ببندم و برای هرکاری توی ذهنم بیاد و حق نداشته باشم زندگی خودمو داشته باشم؟.. درحالیکه صمیمی هم نیستم باهاش و مهرش به دلم نیس هرکار میکنم نمیتونم بهش نزدیک بشم فازمون فرق داره... ولی ظاهرمو حفظ میکنم و یاهاش خوبم.. هرکاری هم براش میکنم بخاطر شوهرم و ثوابو ایناس نه هیچ چیز دیگه