دلیل این که این تاپیک رو گذاشتم این که بدونم چقدر من گناه کارم
پدر من از همسر قبلیش دوتا دختر داشت و بد از فوت همسرش با مادرم ازدواج کرده بود
پدرم قبلاً توی روستا زندگی میکرد و بد از ازدواج با مادرم دو تا دخترش رو مادر بزرگم نگه داشت بود و با مادرم اومدن بودن تبریز
و خدا بهشون ۴ تا بچه داده بود دو تا دختر و دو تا پسر پدرم سر کار میرفت و حسابی سرش شلوغ بود ولی دست و بال ما همیشه تنگ تا این که فهمیدیم یکی از خواهران که پیش مادر بزرگم زندگی میکرد با یه پسر فرار کرد مادرم کم کم شروع کرده بود برای آماده کردن جهیزیه ولی پدرم میگفت ولش دستمون تنگه
اما مادرم بدش فهمیده بود پنهونی بهش همه چی داده
از اون روز رابطه پدر و مادر هیچ وقت مثه قبل نشد چون سال گذشت
همه چی خیلی معمولی و آروم داشت پیش میرفت ما ها میرفتیم مدرسه و خیلی زندگی آرومی داشتیم. تا این که بردار بزرگترم ازدواج کرد اونم توی سن ۱۶ سالگی و بدش همه چیز عوض شد بردارم با دوستای جالبی نمیگشت و همش مشروب میخورد و توی محله داد و بیداد میکرد یه کار ی میکرد که واقعا باعث شرم بود و چون توی طبقه بالای ما زندگی میکرد همگی خسته شده بودیم
کم کم جر و بحث های بین مادر و پدرم پیش اومد
بردار کوچیکم طرف مادرم گرفت
هی این دعوا و بحثا توی خونه پیش نیومد و من بیشتر از خونه فراری بودم ۱۵سالم بود بد از مدرسه همش کاری میکردم دیر برسم خونه یا خودم رو با فیلم سرگرم میکردم
ولی فک کنم بهترین دوران زندگیم همینا بود خواهرم نامزد شد و پدرم چند ماه بود سر کار نمیرفت و خرج زندگی من دست خواهرم بود منم خونه بودم رفتاری که پدرم داشتم عادی بود ولی گاهی از زیر کار شونه خالی میکردم و وقتی پدرم میگفت برو سر کار اینا جوابش رو میدادم اونم منو با بقیه مقایسه میکرد بد یه دعوای حسابی پدرم مادرم رو زد و رفت برای همیشه من جلوی در گفتم بابا نرو ولی گوش نکرد منم توی سن کم کار کردم خواهرم ازدواج کرد بردار کوچیکم هم که میرفت مدرسه و بردار بزرگم که واقعا باعث دردسر بود با دعوا ها و کاراش ولی من تحمل کردم و همیشه از پدرم کینه به دل داشتم بردار کوچکم رفت سربازی و هنوز من کار میکردم یه مدت زندگی ما بهتر شد بردار بزرگترم بهتر شد و سر عقل اومد ولی خیلی دیر و بردار کوچیکترم میرفت سر کار منم به این فکر میکردم درس بخونم و اینا هر چی خواستگار هم داشتم بخاطر پدر و بردارم رد میکردم تا این که پدرم توی تصادف فوت کرد
الان که فک میکنم میبینم ما رفتار خوبی باهاش نداشتیم من شبا از گریه خوایم میبره
دلم میخواست مثه قبل یه خانواده باشیم
نمیدونم چجوری به زندگیم ادامه بدم
از یه طرف خونه که داریم رو باید تقسیم کنیم از یه طرف داغ پدرم و از یه طرف غذای وجدان و از طرفی یه زندگی نامعلوم.