پدر شوهرم یه ملک قدیمی داشته اونو موقعی که اومدن خواستگاریم چون شوهرم هیچی نداشت قول داد اون ملکو بفروشه تا ما زیاد عقد کرده نمونیم به جاش خونه بگیره ما وقتی یکسال عقد کرده موندیم ملکشون فروش رفت تونستن برای ما خرید کنن بعد چون اثاث کشی داشتن منم وظیفه خودم دونستم برم کمک کلی کمک کردم چندین روزم موندم بعد من بابام رفته ماموریت ده روزه نیست قراره صبح زود برسه شوهرم که از سرکار اومد به من گفت بریم برسونمت خونتون بعد مادرشوهرم یهو گفت چرا میری منم خیلی اروم گفتم نمیشه که بابامو نبینم یهو با یه لحن خیلی بدی گفت مگه من میگم نرو بعد من ی اخم کردم به شوهرم گفتم میخوای تو نیا بعد شوهرمم که طرف اونو گرفت هیچ بعدش گفت زود جمع من میبرمت بعد که رسیدم بالا نیومد منم زنگ زدم به مامانش گفتم مگه من چیزی گفتم که اینجوری شد یهو پدرشوهرم گوشیو گرفت گفت اره تو بد رفتاری کردی چرا گفتی بریم از صبحش باید میگفتی من خونه خریدم براتون و.... خلاصه قطع کردیم
مثل سگ پشیمون شدم این همه از جون و دل براشون گذاشتم رفتم کمک آخرشم اینجوری بی منتم کنن
این چیز زنونرو پدر شوهرم خودشو انداخت وسط
تجربه من میگه وقتی عقد کرده اید نباید زیاد برید که عزتتونو از دست ندید