پدر شوهرم یه ملک قدیمی داشته اونو موقعی که اومدن خواستگاریم چون شوهرم هیچی نداشت قول داد اون ملکو بفروشه تا ما زیاد عقد کرده نمونیم به جاش خونه بگیره ما وقتی یکسال عقد کرده موندیم ملکشون فروش رفت تونستن برای ما خرید کنن بعد چون اثاث کشی داشتن منم وظیفه خودم دونستم برم کمک کلی کمک کردم چندین روزم موندم.... هستین بقیشو بگم
باید به بزرگترش گلایه می کرد عجب خونواده ای داره شوهرت بیچاره
خب ایشون شده بزرگتر اجازه به هیچ کس نمیدن خودش شده همه کاره اجازه نمیدن مادره حرف بزنه پدرشون هم فوت شدن فقط شوهر من تنها که نه سه تا برادها دیگه هم دعوت نکردن فقط یه دونه برادرش بوده و دوتا خواهر مادر خیلی یه دفعه تی عقد وعروسی گرفتن هیچ کس هم خبر نداشته همه شوکه شدن
عزیزم بارها شده بد حرف زده من چیزی نگفتم دوما اصلا بد گفته باشم که نگفتم مسائل خانوادشون به من چ
شما دیگه رسیدی نباید زنگ به مادر شوهرت میزدی هر مسئله ای باز نکن وگرنه اختلافات زیاد میشه...قبل ازینکه بگی میخوام برم بابام ببینم مگه چیزی شده بود که ناراحت بشی؟