سلام عزیز قلبم،
حالت چطور است؟
دوباره نامه هایم را شروع کرده ام.
میدانی که چند وقت است برایت ننوشته ام؟
دلم برایت بسیار تنگ شده است به امیدت به زیستن ادامه میدهم.
دلم میخواهد در گوشه ی خلوتی در کنارت بنشینیم و به تو بگویم:
_ میشه بغلم کنی؟
میشه تا وقتی زنده ایی پیشم بمونی؟
میشه واسم تکراری نشی؟
میشه واسم کتاب بگیری؟
میشه این میشه ها رو دوست داشته باشی؟
و خیلی حرف های دیگر که گفتنشان حوصله ی تو را سر میبرد.
این چند وقت که برایت ننوشتم، بلا ها سرمان آمد.
زدند، دریدند و کشتند...
نبودی ببینی که شهر را چه غوغایی برداشته بود.
اما خوب شد که نبودی اگر بودی تو را هم میکشتند،
خودت خوب میدانی که میمردی..
راستی گاهی اوقات مادرت را در خیابان ها میبینم اما او من را نمیشناسد،
بدونِ من خوش میگذرد؟ دوستان تازه ایی پیدا کرده ایی؟
بگو که هر شب با دیدن ماه به یاد من می افتی؟)
ماه شب تارم دوستت دارم♡
برایم از خاطراتت بنویس و این را بدان که من به امید دیدار تو زنده خواهم ماند.
دوستدار تو نیمه ی گمشده ات...