با صدای بی رمقی گفتم: مامان بهت زنگ میزنم .
گوشیو قطع کردم و چشامو بستم .یک لحظه هم از فکر گذشته بیرون نمیومدم . همیشه وقتی میرفتیم خونه عزیز دلم میخواست تا ابد همونجا بمونم اصرار میکردم گریه میکردم اما مامان نمیزاشت .فریبرز مشاور املاک بود وضعش خوب بود خسیس هم نبود . چرب زبون هم بود و مامان فکر میکرد با فریبرز خوشبخت عالمه .اما خبرنداشت دخترش چه کابوسی رو تو اون خونه داره تحمل میکنه . تا اینکه وقتی من هفده سالم شد ، مامان باردار شد و فریبرز اجازه سقط نداد ،بی خوابی های شبونه داداش کوچولو از یه طرف از طرف دیگه گرفتن کار ساخت و ساز فریبرز باعث شد اونقدر خسته بشه که شبا عین جنازه بیفته ، اما زخمی که به جسم و روح من زده بود هر لحظه تازه بود.
گوشی نگار زنگ خورد و نگار صحبت کنان بهم نزدیک شد: نه اقای ساعدی ، حالش بهتره .....نه تعارف چیه خدا رو شکر حالش خوبه .....چشم اگه مشکلی بود حتما بهتون زنگ میزنم ....چشم مسئله ای نیست ....اخه چرا زحمت کشیدین ....من از طرف صحرا ازتون تشکر میکنم ....چشم ...من تا چند دقیقه دیگه میام پایین ...بازم ممنونم .خدافظ
نگار با شیطنت و لبخند بهم نزدیک شد و گفت: ارین برات قاقالیلی خریده یوهووووو
نگار همون طور که داشت لباساشو میپوشید صحبتاشو ادامه داد: دیوونه ای دیگه ، اونقدر ناز میکنی از دستت میپره ، دیده حالت بد شده رفته برات وسایل گرفته بخوری ضعف نکنی. بنده خدا یکساله هرکاری از دستش برمیاد میکنه تو بهش توجه کنی تو هم که ....خااااک تو سر..من ..من رفتم
هنوز چند ثانیه از رفتن نگار نگذشته بود که گوشیش زنگ خورد : گوشیش کنارم بود برداشتم ببینم کیه که با دیدن اسمی که افتاده بود شوکه