بعدش یه یارو از اینا که تا یه چی میشه سریع قمه در میارن اومد داخل دادوبیداد کرد منم ترسیدم بهش چیزی بگم همونطوری حرفامو قورت دادم اومدم بیرون از اونجا احساس میکنم خیت شدم که جواب اون یارو رو ندادم میگم نباید میترسیدم همش تو ذهنم درحال ثابت کردن اینم که من نترسیدم ولی واقعیت اینه که ترسیدم ولی نمیتونم قبول کنم و همش ذهنم درگیره نمیدونم چرا اینطوری شدم قبلا اینطوری نبودم رفتم دکتر بهم قرص وسواس داد ولی فقط بی حوصلم کرده و تغییری توی فکرام ایجاد نکرده و یجورایی بدتر شدم و هیچیو قبول ندارم مثل ترس یا قانون و ... تو ذهنم یه سری سوالات دارم که باید حلشون کنم و نمیتونم بیخیالشون بشم چون توروزمره با این سوالات سروکار دارم باید حلشون کنم مثل اینکه چرا باید بترسیم و اینا
کسی میدونه باید چیکار کنم؟
درضمن ۱۹ سالمه و پسرم
