سلام عزیزای دلم
من واقعا از اون دسته ادمام که همیشه نیاز به راهنمایی دارم.
من عروس کوچیکه یه خانواده ۵ نفره م البته بدون نوه و عروس و داماد حساب کردم
جون دلم بهتون بگه من ۳ ساله ازدواج کردم
منتهی هرکاری کردم بچشم فامیل شوهر بیام نیومدم که نیومدم
بگذریم من که گذشت کردم و بخشیدم
بریم سره اصل مطلب
حدود یکماه و نیم دوماه بامادرهمسرم قهر بودم
سره اینکه از زبون من حرف زده بود
بالاخره بعد از ۳ سال بهش گفتم خدایی گناهم چیه
گناهم اینه دارم باپسرت میسازم؟
اونم جواب منو ندادو منم قهر کردم
تاشدو چند روز پیش بزور به همسرم گفتم بچه رو ببر مادرت ببینه یه دختر ۵ ماهه دارم
اونم اول نه و فلان گفت
منم گفتم نه دیدی بابات رفت؟
من عذاب وجدان نداشتم چون همه کار کردم که گرم بمونیم
نذار زبونم لال مادرت چیزیش بشه من عذاب وجدان بمیرم که بخاطره حرف نسنجیده ش پسرشو نفرستادم خونش
دیگه خلاصه شوهرم قبول کردو منم باهاش رفتم تاجلو دره خونه مادرهمسرم
بچه رو دادم بهشو رفت
بعداز نیم ساعت مادرشوهرم اومد زد به دره ماشین بیا مامان پایین چرا جلو در نشستی
باورتون نمیشه اصلا یادم رفت هرچی سره اون مسئله گریه کردمو طرفی که بهش از زبونم حرف زده بود چه توهینایی بهم کرد...
من خلاصه گفتم
بچه ها بنظرتون برم کارهای عیدشو بکنم؟
اخه پاهاش درد میکنه
تورو خدا کمکم کنین...
بهم بگین چیکار کنم چیکار کنم که صلاح باشه