تون زمان هیچی حالیم نبود و روانی بودم کاملا یه دیوونه شده بودم دلم میخواست بچمو بگیرم فرار کنم خودم همسرمو راضی کردم باهاش رفتم سردخونه دوتایی تنهایی بچمونو بغل زدیم و.... 
بچه ی یخ زده و مثل سنگ.... مبخواستم پارچشو باز کنم همسرم نذاشت
بعدن که شستنش بوسیدیمش 
دلم میخواست با بچم فرار کنم 
هر لحظه میگفتم الان مثل تو فیلما معجزه میشه 
تحمل این داغ برام سختتر از این بود که هضمش کنم مبخواستم بمیرم میخواستم خودکشی کنم
همه چشمشون به من و کارهام بود 
حتی دشمن شادهم شدم 
مادرم پیرسد.... 
زندگیم رو هوا بود
دکتر گفت اگه بچه میموند برات بچه نمیشد
و من فقط دلم میخوایت بمونه برام
از شدت شوک زیاد و اینکه سزارین بودم یکسال جلوگیری کردم
بعدش هم همسرم بیکار شد و اوضاع زندگی و مالی بدتر از قبل 
مجبور شدم برم سرکار 
چه حرفها که نشنیدم
چه دعواها که نکردیم
چقدر خودزنی کردم و حملات پانیک و خفگی بهم دست دات. این غم برام بزرگتر از این بود که بتونم تحمل کنم تمام داراو ندارم بود... 
باااخره بعد 5 سال اقدام کردیم شکر خدا اوضاع یکم بهتر بود و چون مشکل باروری نداشتم سریع بعد سهذماه بارداری شدم
بچه اولم پسر بود اولس دلم فقط اونو نبحواست 
ام الان دخترمو باذهیچکس و هیچی تو. دنسا عوض نمیکنم.... 
این سری خیلی بیشتر تحت نظر بودم
من یجورایی بچم تو باردازی دکتر احمق برامون کم کاری کرد..... 
و من فقط دلم میخواست زنده باش
دکتر جدیدم گفت اگه بود سی پی بود
برو اینستا پیج بچه های این مدلی زو ببین 
اونا هر روزشون حال مثله الان ماست 
شاید الان بیمنطق باشی و بگی کاش بود ولی اونچوری خودش زجر میکشید 
من چون این درد رو کشیدم میفهممت و باور کن نداشتن بچه مریض بهتره اون فرشته شد و راحت شد
و البته حکمت این اتفاقارو ما نمیدونیم
امتجانهای خداست دیگ
چی بگم 
خدا صبر بدت
راستی پارسال برادر جوانمم فوت شد 
تازه فهمیدم اون دیگه چه دردیه 
اتفاقع الان ظاهرا سرپام ولی اینم بددردیه بد.... از مرگ بچم بدتره فقط اون موقعها انگال یکم لوستر بودم زیاد گریه و داد و هوار داشتم و سریع خودم باختم اما الان فهمیدم زندگی برای ما جنگه 
بالاخره حقمو گرفتم یه بچه سالم و باهوش 
تازه یکسالش شده