امشب مهمون داشتیم. شیرینی پختم. نفری سه تا بهشون دادم ک جلوی مهمونا دیگه شلوغ نکنن.
تا مهمونا اومدن نشستن. هنوز شروع نکردن رفتن نفری چنتا برداشتن گذاشتن تو بشقابهاشون. من نگاشون کردم. اونام نگام کردن. بعد بلند شدن رفتن پشت مبل. هی هر چند دقیقه میومدن چنتا شیرینی بر میداشتن فرار میکردن دوباره پشت مبل. سی تا بیشتر شیرینی بود . همه رو بردن. حالا رفتم پشت مبل رو نگاه کردم دیدم از هر کدوم ی گاز زدن گذاشتن. اعصابم خرد شد. نمیشد جلوی مهمونا تربیت بدنی کنمشون.