کرونا داشتم دلتا گرفتم هر روز برای من مرگ بود
هر شب تب و لرز میکردم حتی بخاطر تب چشمام نمیدید انگار از هم جدا شدن آرزوم مرگ بود . بابام گفت تو حالت خوب نیست پذیرایی بخواب مادرمم حالش بد بود ولی بابام طفلی اینقدر تو خونه به جای ما کار میکرد خسته نباشد هیچی متوجه نمیشد گوش ندادم ... واقعا آروزی مرگ داشتم نصف شب بدنم داغ کرد و مدام از داغی خودم که داشتم میسوختم ناله میکردم ... دیگه یهو حس کردم هیچی نمیفهمم یعنی انگار زمان وایستاد ... صدای قلب خودمو میشنیدم که ضعیف میزد ... باور کن اون موقع خیلی خوشحال شدم که اینقدر راحت دارم میمیرم و از درد کلاس میشم و تو دلم تشهد خوندم و چشمام بسته شد .... نمبدونم چیشد یهو نفس نفس زدم ..
بنظرم آروم ترین شیوه مرگ فقط تو بستر بیماری هست و بس