شوهر من هنوز میگه پدرت فلان سال یه حرفی زد، یه قولی داد بهش عمل نکرد، هرچی بهش میگم ول کن دیگه گذشته تو حق داری یه مدت خوبه دوباره روز از نو روزی از نو، کینه ای بشدت ، عین این خاله زنکا
من از تنهایی میترسم 😐گاهی وقتا دوست دارم تنها باشم ولی اینکه فکر کنم تنها زندگی کنم نه
الان به تلافی گذشته رفیق بازی میکنه، دست بزن داره، بهترین تفریح رو داره برای خودش، به ما میرسه همش خسته ست، باورت نمیشه ما شمالی هستیم اما آخرین باری که دریا رفتیم رو یادم نیست حداقل ۵سال پیش، کلا با من نمی جوشه، فحاشی میکنه، حوصله حرف زدن بامن نداره همش به تلافی اینکه پدرم بهش قول پول داد و بهش نداد
بارها هم گفته من نمیخواستم ازدواج کنم پدرم مجبورم کرده، کلا این وسط من تباه شدم، ۲۹سالمه اما بسیار عصبی هستم، تو خونه نشستم یهو چشمام خیسه اشکه، گریم دیگه دست خودم نیست
شوهر خواهرم تو عروسیمون، آخر عروسی یهو اومد تو زنونه که با خواهرم عکس بگیرن، شوهرم غیرتی شد همینو کرده علم عثمان هرچی میشه میگه من اونهمه خرج کردم اون اومد عروسیمون خراب کرد، خنده داره بخدا بعد ۷سال آخه ؟ مادرشوهرم هم همینه ۳۰ساله سر پدرشوهرم منت خانوادشو میذاره
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
39 ثانیه پیش
41 ثانیه پیش
41 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
