بچه ها من یه جاری دارم که خیلی زرنگه مادر شوهرم فوت کرده هروقت میریم خونه پدر شوهرم دست به سیاه و سفید نمیزنه بعد دوتا بچه داره هزار تا ظرف براشون کثیف میکنه و من و خواهر شوهرم فقط ظرف میشوریم. یعنی دیگه لج آدم در میاره انگار ما نوکر این و بچه هاشیم. چند روز پیش بی بی چکم حاله انداخت ولی هنوز موعدم نشده که مطمین بشم ازش. دیشب رفتیم خونه پدر شوهرم من و شوهرم بودیم و بچه خواهر شوهرم و شوهر خواهر شوهرم و خانواده همین جاریم که ۴ نفر هستن با پدرشوهر و برادرشوهر های مجردم.
دیشب من به شوهرم گفتم چون اینا اینجا هستن و حالم بده بود یعنی حالت تهوع داشتم و از طرفی شاید باردار باشم دلم نمیخواست مثل نوکر این خانم وایسم ظرفای بچه های اینو بشورم. خلاصه برای امتحان من نشستم ببینم اگر من پانشم با پدر شوهرم کمک کنم اون اصلا پا میشه یه کار کنه؟ که دیدم اصلا فقط نشسته بود سرش تو گوشی بود. منم مجبوری پاشدم کمک پدرشوهرم کردم. برای چای و سفره. ولی هرچی گفتن بیا شام بخور الکی گفتم سیر هستم و نخوردم. بعدم اصلا پا نشدم سفره جمع کنم و بشورم هیییچکار نکردم بقیه کمک کردن سفره جمع کردن جاری هم مجبور شد ظرف بشوره. بعد از شام هم چایی گذاشت و آورد اما من چایی هم گفتم نمیخورم. خلاصه من از بس لجم از جاری گرفته بود اینجور کردم. اما فکر کنم پدزشوهرم و برادرشوهرای مجردم که همشون خیلی برام عزیز هستن خیلی ناراحت شدن.اخرم شب اومدیم خونه اعصاب داغون بود و با شوهرم دعوا بدجور کردم. شوهرم خوابید دیدم برادرشوهرم که مجرده بهش پیام داد من خوندمش نوشته بود من خیلی دوستتون دارم امیدوارم تو و زن داداش از دست من و بابا ناراحت نباشین چون من آرزومه که هرشب بیان خونمون و خیلی ناراحت میشم که شام و چایی نخورین و برین 😭😭😭
الان واقعا اعصابم خورده. آخه من پدرشوهرم و برادر شوهرای مجردم رو واقعا دوست دارم و اصلا نمیخوام ناراحت باشند از دستم 😭 به خاطر جاری احمقم کاری کردم اونا ناراحت شدن. حالا چیکار کنم 😭
فردا شب دعوتشون کنم از دلشون در بیارم. به شوهرم هم گفتم هر وقت جاری اینا خونه پدرت هستن من نمیام اگر میخوای تنهایی بری برو اما من تا اونا هستن پا نمیزارم خونه پدرت. خلاصه شوهرم هم الکی الکی خیلی ناراحت کردم.