خلاصه ای زندگیم میگم لطفا با منطق و نظر درست راهکار بدید ، چون دیشب به شوهرم درمورد طلاق حرف زدم
من ی دختر ۲۰ ساله هستم ،مادرمو از بچگی از دست دادم ، پارسال عروس خالم شدم و الان ۹ ماه هست ک سر زندگیم هستم ،طبقع بالای خالم زندگی میکنیم و حتی حیاطمون هم مشترک هست و در یا زنگ جدایی نداریم
شوهرم تک پسر هست و کارش با پدرش شریکی هست
اینم در نظر داشته باشید روز اولی ک اومد خواستگاریم من تموم معیار هام رو بیان کردم و گفتم و ایشون همه چیز رو قبول کرد
مشکل اصلیم وابستگی بیش از اندازه شوهرم ب خونوادش هست ، جوری ک من توی زندگیم هیچ حد و مرز و هیچ حریمی با خونوادع شوهرم ندارم ، هرکاری هرچیزی هراتفاقی ک توی زندگی مشترک منو شوهرم باشه حتما خونوادش از همه تصمیمات خبر دارن و هیچ چیز پنهانی یا حرف خصوصی توی زندگی مشترکم وجود نداره ،چون هم شوهرم همه رو به خونواده اش میگه و کلا خیلی باهم دیگه راحت هستن ، کلا از همه چیز حتی کوچیک ترین اتفاقات حتی فیلم دیدن همدیگه خبر داریم ،حالا این نزدیکی رو اینجور بیان کردم ک بفهمید تا چ حد صمیمی و نزدیکی زیادی با خونواده شوهرم داریم