تازه فهمیده بودم که یه تو دلی دارم...
اما خیلی زود رفت از پیشم...
سه روز بود باهاش حرف میزدم...
به شکمم لبخند میزدم...
چقدر دلگیرم...
اما خب،حتما خدا صلاح دونسته...
راضی ام به رضاش...
دارم با درد مینویسم...
درد جسم،درد روح...
انگار غروب جمعه ی سیزده بدره،هوا تاریک شده، از خواب بیدار شدم ،و دیدم هیچکسی خونه نیست...
انگار الان بچگیامه و رفتم خونه فامیلمون با بچه هاشون بازی کنم وحالا نصف شب شده و جا انداختن بخوابن و من مامانمو میخوام اما نمیتونم برم پیشش...
نوشتم که بمونه به یادگار...نوشتم که بعد ها یادم بیاد چجوری صبور شدم...
یادم بیاد مادرشدن سختی داره...
سختی هاش به جونم...
به امید روزی که نی نیم بغلم باشه،این تاپیک رو بخونم بگم وای چه روزایی بود...الهی شکر که گذشت...