کاش نزدیکم بودی فاطمه💔امسال اوایل سال تحصیلی بچههامو برده بودم حیاط برا ورزش. 
چندباری چشمم افتادبه مدیریت دیدم خانمی بالبخند نگام میکنه. جواب لبخندشو دادم. آخرهای زنگ ورزش خواهرم اومدگفت سیما برو مدیریت من بچههاتو نگه میدارم. 
رفتم داخل همون خانمه اومدبغلم کرد وشروع به حرف زدن سریع،(توروخدا خواهش میکنم، جون بچت، بچمو قبول کن،، همه جارفتم ازمدرسه خوشم نیومد، یاکارکنانش بداخلاق بودن، یامربی به دلم ننشست، یا رسیدگیشون افتضاح بود ویا غیره....، ، توبه دلم نشستی، نذاردست خالی برم، توروخدا دخترموقبول کن،بخدا هرچی بخوای برات میخرم،، فقط قبولش کن) همینجوری تندوتند حرف میزد منم لال موندم و نگاه میکنم سرپا.. مدیر دید برای نالههای خانمه بغض کردم، جداش کرد ازمو، برام آب آورد. 
شروع کردم سوالهامو باآرامش پرسیدن.. که آخرش متوجه شدم بچش مشکوک به اوتیسمه و گفتاردرمانی و هزاررررر  مقوله دیگه روش انجام شده.علائمشم،، (حرف نزدن، حرکات دستو پای غیرعادی، پرخاش، خودزنی،، فریادهای یهویی،، نخوردن هیچ چیز جزسیبزمینی، هول دادن و زدن فجیح، دستشویی نگه نداشتن، آبریزش دهن و زبان آویزون، وخیلی چیزهای دیگه 💔) 
مدیر گفت سیما باخودته قبول میکنی بنویسمش، اگه نمیتونی ونمیشههههه رک بگو، چون خودشونم میدونن حق داریم برای رد کردن ... چون غیر قانونیه این بچهها توی مدارس معمولی باشن.. 
بدون تامل وسربلندکردن گفتم بمونه، خداکریمه... 
خلاصه وضعیت بعدشو دیگه نگم برات😞
فرداش مادرش اومد با3تا ساک بزرگو بچه. 
بچهرو دیدم و ساکو دیدمو،، فهمیدم روزهای سختی پیش رو دارم... 
20روز بعدش اینقده وضعیت خراب بود که موسس گفت ردش کنین بره💔، چون بخاطره اذیتهاش اولياء های دیگه اعتراض کردن.. موندم جلوی موسسو گفتم بذارینش کنار منم پستمو ول میکنم،، ببینم کی هرسال رتبه اول استانی میاره براتون.. نگه میدارینش یانههه.. گفت نههه💔
گفتم پس خداحافظ،، 4ماهه امسالم حقوق ندادین حلالتون. 
اومدم کیفو برداشتمو رفتم، توی کوچه مدیراومددنبالم که توعاقلی بذارردش کنیم خودتم مریض شدی، دلت پره غصه شده، بذار بره. گفتم نه خداروخوش نمیاد من به مادرش امید دادم،، امسال بمونه انشاءالله خوب میشه،خوبش میکنم اگه نشد کلا استغفا میدم به جون یه دونه نفسم. 
دیدم موسس اومد گفت،، همون بچه دنبالت گریه میکنه، بیابرو پیشش، من بخاطره خودت میگم توی عذابی.. خلاصه بغلش کردمو تشکرو اومدم کلاس دیدم نشسته روی زمین داره خودشو میزنه و میگه هِی هی هی هی،، پشت سرهم. 
اومدم بالاسرش گفتم گریه نکن،، بیشترگریه کرد،، گفتم منمااااا نشناختی فرشتهام،، سرشو بلندکرد پرید بغلم.. بعدش پشت سرهم گفت،، هیخانممعلم هیخانممعلم
ازاومدنم خوشحال بود، اولین بار حرف زد فاطییی،، بهم گفت هی خانم معلم🥺،، قبل اون بزور کلمه فرشته گفت بهم، بزور متوجه شدم و پرسیدم سرشو تکون داد، نمیدونم چرا.. 
خلاصه فاطمه الآن 4ماه داره میگذره.. تازگیها مرغو گوشتو پلومیخوره،، دستشویی داشتنی میره دیگه خودشو کثیف نمیکنه،، بچه هارو نمیزنه، گاهی به شیطنت اذیت میکنه بهش که میگم معذرت خواهی میکنه،، گریه هاش خیلی کم شده،، دادهاش کلا قطع شده،، دستو پاشو صاف تکون میده،، وازهمه مهمتر حرف میزنه فاطمه، باورت میشه🥺 بعضی کلمه ها نامفهومه جوری که فقط خودم میفهمم،، ولی راحت حرف میزنه، هرهمکاری ببینتش زودی میاد میگه سیما اااااااااا فلانی چه خوب شده، چه عوض شده، چه خوب حرف میزنه،، مادرش هرروز دعام میکنه که انشاءالله همه دعاهاش برگرده به بچش💖
غصه نخور فاطمه بخدا خوب میشه اول خدا بعدش خودت کمکش باش، کارکن باهاش، حرف بزن باهاش، نذاربیکاربمونه، قبلاً ام گفتم بانقاشی باکاردستی باقصه بابازی بانمایش عروسکی انگشتی وخیلی چیزهای دیگه.. 
خودت دکترشو براش دورت بگردم. 
همیشه برای سلامتیش دعامیکنم، همیشه به یادشم.. خوب میشه قشنگم، قوی باش مادرنمونه🥺💜
روزت مبارک فداکارترین انسان برای آرایلی، روزت مبارک🌼💌