دیاپکین اسبق می خواستم بهار را به خانه ات بیاورم و دیگر قانع نباشی به گل های چسبیده به فرش می خواستم بهار به پیرهنت بیاورم و از آنجا سفر کنم به سرزمین های کشف نشده اما هر دری باز کردم پاییز در بادهایش از راه رسید روی هر پنجره ای دست گذاشتم زمستان آخرین تصویر در حافظه اش بود امروز من و بهار در کوچه ها می گردیم و سراغت را از خرگوش های مرده در برف می گیریم.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من بینقص نیستم؛ نه!!! همیشهی خدا، پا توی لجن میگذارم و تازه وقتی به کثافت کشیده شدم میفهمم!امّا یک چیزی را خوب یاد گرفتهام، و آن این است که چطور کفشهایم را پاک کنم و به راهم ادامه بدهم...