خیلی طولانیه اما خلاصشو میگم تو ی شهرکوچیک زندگی میکنیم راننده آژانس بود و ازاون طریق باهم آشنا شدیم اپن بیست سالش بود و من هفده سالم
هر روز میومد توراه مدرسه دیدنم باباش آدم معروفیه تو شهرمون ولی بابا من ی کارگر ساده خانوادش راضی ب ازدواج ما نبودن و نمیشدن هر روز خبر میرسوندن ک دست از سر پسر ما بردار ولی اون دست بردار نبود هر روز دم خونمون بود