تا حالا فکر کردیم که چقد کار اشتباه و بیهوده و بَدیه؟
چقد آدما رو ممکنه افسرده و ناامید یا از زندگی سیر کنه؟
اینکه بگیم: سنت برای ازدواج بالا رفته، دست بجنبون!
مگه خودش نمیدونه؟ ما حتما باید یادش بندازیم؟ چرا فکر میکنیم چیزی که به ذهن ما رسیده به ذهن خودش نرسیده؟
اینکه بگیم: وای داره دیر میشه زودتر بچه بیار!
خودش شرایطش رو بهتر میدونه یا دیگری؟!
اینکه بگیم: دیر شده واسه درس خوندنت و دانشگاه رفتنت...
مگه درس و دانشگاه سن مشخصی داره؟ اینا رو کی تعیین میکنه اصن؟
مادر من نزدیک پنجاه سالش بود که رفت دانشگاه و من چقدر تشویقش کردم، چون میدونستم همیشه آرزوش بوده... چه ایرادی داره واقعا؟
کمی توی افکارمون تجدید نظر کنیم.
هیچ قانون مشخصی برای این چیزا وجود نداره و این مرزبندیها فقط توی ذهن ماست.
قرار نیست همه یه راه مشخص رو برن.
تا جایی که خلاف عرف و قانون نباشه ما حق نداریم به کسی بابت انتخابش یا شرایط زندگیش خرده بگیریم.
خودم سالها سر همین افکار و پیشفرضها غمگین و افسرده و از زندگی سیر شدم و الآن میبینم که اصلا ارزش نداشته، اما اون زمان سنم کم بود و نمیدونستم... خودم رو حقیر و طردشده دیدم و از جامعه کناره گرفتم و منزوی شدم و شرایطم بدتر و بدتر شد.
به آدما بابت سن شناسنامهایشون استرس ندید!
میتونید اگه کنجکاوید یا قصد دلسوزی و کمک دارید ازشون بپرسید که:
چی باعث شده که در سن کمتر به دانشگاه نرن؟
آیا دوست نداشتن فرزندی داشته باشن؟
نظرشون در مورد ازدواج چیه و آیا علاقه نداشتن ازدواج کنن؟
این سؤالات با اون مدل سؤالات اولیه خیلی متفاوته و اون حس تحقیر و اضطراب رو نداره و طرف احتمالا شما رو امن میبینه برای جواب دادن.
ممنونم ازتون.
هرچند احتمالا خیلیا متن رو نمیخونن اما وظیفه دیدم بگم، چون زیاد دیدم از این رفتارا.