خانما من چندین ساله نی نی سایت میخونم تاپیکها و اینقد تنهام و احساس تنهایی بهم فشار اورد که میخوام داستان دوستیمو بگم تا حداقل بدونم چن نفر میدونن
خواهشا بخونین و توهین نکنین مخصوصا ب دوستم چون برام خیلی عزیز بود از قبل هم تایپ شده هس
داستان منو تنها دوستم که جونمم میدادم براش
۱
من ازدواج کردم یه پسر ۲ ساله و یه دختر ۴ ساله دارم ۳۱ سالمه ۲۱ سالگی ازدواج کردم و ۲۹ سالگی جدا شدم همسرم نه احساس داشت نه منطق نه احترام میذاشت نه منو ادم حساب میکرد فوقالعاده عصبی سر هر چیزی وسیله پرت میکرد .فقط فک میکرد زندگی یعنی بره سر کار و مایحتاج خرید کنه واسه خونه بعلاوه انگاری من تنها دشمنش رو زمین بودم بگذریم..بعد جدایی با مادرم زندگی میکردم و پدرم فوت شدن ۲۰ سال قبل ، یه کار دارم با حقوق ۴ و نیم اموراتمو با بچه ها میگذرونم بعد دوماه از جدایی تو نت با یه اقایی اشنا شدم یادمه شب اول خیلی حالش بد بود حالت عادی نداشت من فقط گفتم چند سالمه و اسممو، همش اون حرف زد و درد دل کرد از اینکه ۳ سال با کسی بوده و طرف ازش باردار میشه و تو ۴ ماهگی طرفش یواشکی سقط میکنه همشو با جزئیات برام میگفت و اینکه فقط خواهر وسطیش میدونه چون اونموقع اینقد حالش بد میشه ک مجبور میشه ب خواهرش بگه و اینکه عاشق بچه هاس