2777
2789

خانما من چندین ساله نی نی سایت میخونم تاپیکها و اینقد تنهام و احساس تنهایی بهم فشار اورد که میخوام داستان دوستیمو بگم تا حداقل بدونم چن نفر میدونن

خواهشا بخونین و توهین نکنین مخصوصا ب دوستم چون برام خیلی عزیز بود از قبل هم تایپ شده هس 


داستان منو تنها دوستم که جونمم میدادم براش

۱

من ازدواج کردم یه پسر ۲ ساله و یه دختر ۴ ساله دارم ۳۱ سالمه ۲۱ سالگی ازدواج کردم و ۲۹ سالگی جدا شدم همسرم نه احساس داشت نه منطق نه احترام میذاشت نه منو ادم حساب میکرد فوقالعاده عصبی سر هر چیزی وسیله پرت میکرد .فقط فک میکرد زندگی یعنی بره سر کار و مایحتاج خرید کنه واسه خونه بعلاوه انگاری من تنها دشمنش رو زمین بودم بگذریم..بعد جدایی با مادرم زندگی میکردم و پدرم فوت شدن ۲۰ سال قبل ، یه کار دارم با حقوق ۴ و نیم اموراتمو با بچه ها میگذرونم بعد دوماه از جدایی تو نت با یه اقایی اشنا شدم یادمه شب اول خیلی حالش بد بود حالت عادی نداشت من فقط گفتم چند سالمه و اسممو، همش اون حرف زد و درد دل کرد از اینکه ۳ سال با کسی بوده و طرف ازش باردار میشه و تو ۴ ماهگی طرفش یواشکی سقط میکنه همشو با جزئیات برام میگفت و اینکه فقط خواهر وسطیش میدونه چون اونموقع اینقد حالش بد میشه ک مجبور میشه ب خواهرش بگه و اینکه عاشق بچه هاس

۲. بعد اون هر روز برام حرف میزد اینکه بعد اون دوستی و رابطه اش حالش هرروز بد تر میشه هیچی نمیخورده حتی برا فراموشی اینکه یه بچه بی گناه سقط شده یه مدت از ایران میره و بعد متوجه میشه سرطان معده داره برام از این که یک خواهرزاده داره و دنیاش و عشقش اونه به خاطر اون زندگی میکنه گفت منم گفتم شرایطمو و اینکه هیچ وقت دیگه نمیخوام ازدواج کنم و آدم ب شدت درون گرایی ام و تا حالا هیچ دوستی نداشتم ک شرایط زندگیمو باهاش درد دل کنم حتی با اینکه ۴ تا خواهر دارم نمیتونم باهاشون درد دل کنماما اینکه هرروز حالمو میپرسید کلی بهم انرژی میداد شاید ۱۰ روز از اشناییمون بیشتر نگذشته بود گفتم من چون اصلا قصد دوستی ندارم نمیخوام وابستت کنم و چون مریض هم هستی اصلا نمیخام سر سوزن خدایی نکرده ناراحتت کنم و دیگه ب من پیام نده اما کلی اصرار که نه بمون خدا تو رو سر رام قرار داده و منم نخواستم با رفتنم ناراحت شه و موندممتوجه شدم مدیر یه شرکته و وضع اش خوبه ک اصلا برام مهم نبود دو روز بعد این ماجرا صبح پیام نداد منم چون مریض بود و هر ده روزی باید سرم میزد نگران شدم و پیام دادم سلام خوبی نیومدی نگرانت شدم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۳.که بعد دو ساعت دیدم یهو زنگ زد خوشحال جواب دادم الو دیدم صدایِ یه خانمه هُری دلم ریخت و قطع کردم بلافاصله یه پیام اومدهنوز متن اش یادمه بعد دوسال"جنده ی عوضی پیدات میکنم بلایی سرت میارم آبروت بره " مدام از یه شماره دیگه خانمه زنگ میزد فحش مینوشتو منم خطمو خاموش کردماینقد حالم بد شد از اینستا و وات بلاکش کردم گفتم چه دلیلی داشت اونهمه دروغ بگه اصلا هر چی فک میکردم دلیلی پیدا نمیکردم ک بخاد ب من دروغ گفته باشه و حرفاش کاملا صادقانه بود یه هفته گذشت حالم اینقد بد بود که مدام عق میزدم با خودم میگفتم خدایا من وارد یه زندگی دیگه شدم یعنی دیگه جواب سلام هیچکس و نمیدم غلط میکنم با کسی حرف بزنم اصلا

نمیدونم قلمم خوبه همشو نیم ساعت قبل نوشتم

بذار

فقط 8 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

𓆃ایران زمین𓄂      "نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را و تاریخش را از بین برد. بعد کسی را گمارد که کتاب‌های تازه‌ای بنویسد، فرهنگ تازه‌ای جعل کند و تاریخ تازه‌ای بسازد...”.ملت هارا از تاریخشان دور نگه دارید در این صورت راحت کنترل میشوند. تاریکاندیشان می‌خواهند زنان را درسیاهینگه دارند ؛آن‌ها ازروشنشدن ذهن زن می‌ترسند؛چون می‌دانند زن بداند، به کودکش هم یاد خواهد داد ... *من خود اندوهگین نیستم اندوه عالمم، سرزمینی در سینه ام گریه میکند*

۴.بعد یه هفته اولین جایی ک اشنا شدیم دوباره منو پیدا کرده بود و نه سلامی نه چیزی بهم توپید خیلی خری چرا نذاشتی توصیح بدم یه هفته اس از اینکه ناخواسته باعث ناراحتیت شدم هیچی نخوردم با هیچکی حرف نزدم فقط با دلسا (خواهرزادش) حرف زدم و گفت اون کسی ک ب من زنگ میزده و پیام داده دختر عمه اش بوده و اونروز حالش بد بوده بیمارستان بوده و اونم اونجا پرستاره و گوشی دستش بوده و از بچه گی چون توهم داشته باهاش ازدواج کنه اونجوری سرش خالی کرده و بهم گفت بین همه همکاراش بهش سیلی زده وقتی فهمیده ماجرارو

۵.خلاصه دوباره حرف زدانامون شروع شد بهم گفت چند تا خونه و ماشین و ویلا و مغازه و اینا داره بعد میگفت تو چرا نپرسیدی منم گفتم با اینکه وضع مالی ضعیف دارم هیچوقت پول برام مهم نبوده و گفت تو اولین کسی هستی ک نپرسیدی من ب هر کی سلام کردم بعدش پرسیده ماشینت چیهبهم کامل اعتماد کرده بود از عشق اولش برام گفت که ۲۳ سالگی به مامانش گفته( آها یه چیز دیگه اینکه تک پسر بود و ۲ تا خواهر داشت خیلی هم عاشق خونوادش بود منطورم مادر و خواهرا و خواهرزادش)اسمش پریسا بوده و از ۲۱ تا ۲۳ سالگی باهاش بوده و با اونم رابطه داشته اما مادرش برا اینکه بابای دختره راننده تاکسی بوده و خیلی از لحاظ مالی فرق داشتن گفته نه بعدم یه ماجرایی پیش میاد که خونواده دختره کلا از اون شهر میرن (همشهری نبودن دختره اهل شهرای شمالی بوده)۶ ماه کل اون شهر و میگرده و پیداش نمیکنه بعد اون حالش بد میشه و برادر زادهی راننده ی باباش به اسم مریم باهاش دوست میشه خودش میگفت که مزیم با چندین نفر بوده و بعد یک سال که از رفتن پزیسا میگذره با مریم دوست میشهو بهش،پناه میبره حتی خود مریم از عشق اولش خبر داشته که اون ماجرا و بارداری و سقط و اینا پیش میاد

خب از اینجا ببعدش رمان شد

فقط 8 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

𓆃ایران زمین𓄂      "نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را و تاریخش را از بین برد. بعد کسی را گمارد که کتاب‌های تازه‌ای بنویسد، فرهنگ تازه‌ای جعل کند و تاریخ تازه‌ای بسازد...”.ملت هارا از تاریخشان دور نگه دارید در این صورت راحت کنترل میشوند. تاریکاندیشان می‌خواهند زنان را درسیاهینگه دارند ؛آن‌ها ازروشنشدن ذهن زن می‌ترسند؛چون می‌دانند زن بداند، به کودکش هم یاد خواهد داد ... *من خود اندوهگین نیستم اندوه عالمم، سرزمینی در سینه ام گریه میکند*

بعد همه ی اینا بهم گفت فامیلش چیه و پدرش کیه پدرش یه مقام دولتی نسبتا بالایی داشت با خیلی از وزیر وزرا و نماینده ها رفت و امد داشتن و وضع پدرش عالی بود اما خودش میگفت پدرم سال ۹۰ یه واحد اپارتمان ب من داد و من هر چی دارم خودم تلاش کردم اون اپارتمان و فروختمو شرکت زدم بعد اون یه هزار تومنی ازش نگرفتم یا از اسمش برا پیشبرد کارم استفاده نکردموقتی فهمیدم اصل و نصبش و یه کم ترسیدم با اینکه منم بعنوان دوست وابسته شدم گفتم من نمیتونم ادامه بدم رابطه رو درست نیس من نمیخام مادرت فک کنه من مانع ازدواجتم یا اویزون زندگیت شدم اما بازم نذاشت و باز موندم هر روز باهام حرف میزد دیوونه بهم میگفت دوسم داره منم میگفتم ابراز علاقه نکن میدونی ک هیچوقت نمیشه تو کجا من کجا

من عزادارم لطفا اگه میخای توهین کنین برید از تاپیک نخونین

اوکی

فقط 8 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

𓆃ایران زمین𓄂      "نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را و تاریخش را از بین برد. بعد کسی را گمارد که کتاب‌های تازه‌ای بنویسد، فرهنگ تازه‌ای جعل کند و تاریخ تازه‌ای بسازد...”.ملت هارا از تاریخشان دور نگه دارید در این صورت راحت کنترل میشوند. تاریکاندیشان می‌خواهند زنان را درسیاهینگه دارند ؛آن‌ها ازروشنشدن ذهن زن می‌ترسند؛چون می‌دانند زن بداند، به کودکش هم یاد خواهد داد ... *من خود اندوهگین نیستم اندوه عالمم، سرزمینی در سینه ام گریه میکند*

اسی ادامه بده هستیم 

گاه باید رویید                                                                                       از پس ان باران...                                                                                     گاه باید خندید ...                                                                                 بر غمی بی پایان....🦋

خب

لبهایم را بالا میکشم برای نشاندن لبخندی بر صورت بی‌جانم، زجر لبخند و دوای درد،تلخی‌ای که به شادی چنگ میزند،تا آن را در آغوش خود محبوس نکنم دست برنمیدارم یک روز او مال خود خود من میشود یقین دارم 

۷.یه روز که حالش بد بود بیمارستان گفت نیلوفر پریسا رو برام پیدا کن تو اینستا بگرد من نمیدونم برام پیداش کن من باید ازش حلالیت بگیرم عذاب وجدان بعد ۱۰ سال دست از سرم بر نمیداره خلاصه منم هر چی ایدی پریسا بود تو اینستا سرچ کردم و پیام دادم البته فامیلشم گفته بود یه ماه ب خیلیا پیام دادم جواب نداد تا اینکه خودش گفت ببین پیجشو پبدا کردم منم گفتم عزیزم ب این پیچ من ۲ هفتهدقبل پیام دادم اصلا سین نکرده . ب بدبختی تو فالوراش یه هم فامیلی پیدا کردم و از اون طریق بهش پیام دادم و خلاصه بعد ده سال تونست باهاش حرف بزنه بعد ک با اون حرف زده بود زنگ زد ب من زار زار گریه میکرد آدمی بود ک تو شرکت همه ازش،میترسیدن و کلا خیلی جذبه داشت اما برا من زار زار گریه میکرد و میگفت اون زندگی خوبی نداره مامانم باعث شد ما هر دو تامون بدبخت شیم چیکار کنم و کلی باهام درد دل کرد و من آرومش کردم شب بهم پیام داد مرسی اگه تو نبودی من امروز میمردم مرسی عشق به من میگفت عشق همدرد همدل همراز میگفت همه چیزم تویی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792