من شرایطام خوب بود . بهترین دانشگاه کشور درس میخوندم. پسر خوب دور برم زیاد بود همش میگفتم برای دکتری از ایران میرم و اصلا با ایرانی جماعت ازدواج نمی کنم. اون همه آدم آینده دار رو محل ندادم و غرور درد. بعد درس گفتم تا میرم یکمپول جمع کنم تو این فاصله با یکی از خواستگارام که اصلا شرایط ام رو نداشت و از شهر مادریم که ازش متنفر بودم ازدواج کردم.
الانم مثل چی پشیمونم.
پیشرفت نکردم هیچ جلوی زندگی عادی رو هم ازم گرفته با انرژي منفی اش. با سطح پایین اش ...
بعد میرممیبینم همکلاسی هام بهجا رسیدن منچی.. اون آدم هایی که اگه عاقل بودم و باهاشونمیبودم الان کجا منکجا میخوام سرم رو به دیوار بکوبم ... آخه به چی فکر میکردم اون موقع... چی شد وا دادم