این جاریم ده سالی از من بزرگتره سه تا بچه داره. یه دختر و دو تا پسر. خلاصه که دو تا پسرش پشت هم بودن و بعد از دخترش به دنیا اومدن. چند وقت پیشا دوباره حامله شد و کلی گریه زاری کرد که آره شوهرم میگه باید بندازی و فلان... البته فیلمشون بود و کاملا مشخص بود فیلمه. ایناش حرف من نیست من میخوام چیز دیگه رو بگم. اینکه خدا همیشه حواسش به همه چی هست... قبل از اینکه حامله بشه مادرشوهرم هی میگفت اگه فلانی دوباره حامله شه بچه ش پسره باز چون ناف پسر کوچکش بزرگه و چون فلان و بهمان... از وقتیم فهمیدن حامله س هی میگفتن پسره و قیافش قشنگ شده و فلان. خودشم که میگفت همه چیش مثل حاملگیم سر پسرامه و بچم پسره . مادر شوهرم که انگار خدا بود کلا به پسر من میگفت کاپشنت کوچیک شد بذاریمش واسه داداش کوچولوت که زنعمو میخواد بدنیا بیاره و فلان... حتی یه بار دیدم داره ترشی میخوره گفتم من سر بچم حامله بودم(یه پسر دارم من) اصلا ترشی دوس نداشتم که یهو مادرشوهرم گفت نه باباااا بچش پسره معلومه دیگه. تا اینکه رفت سونو و مادرشوهرم زنگ زد بهش گفت بچه دختره . ینی انگار یه سطل آب یخ ریختن رو این زن. قطع کرد و گفت ای میگه بچه دختره... گفتم خو باشه مگه چیه.... گفت هیچ خوشم نمیاد و کلا قیافش عوض شده بود. ولی یهو انگار دو هزاریش افتاد که جلو من نباید میگفت و سریع گفت حالا سالم باشه هر چی میخواد باشه....ولی تا آخر شب دیگه نطقش باز نشد. دیگه ام از اون روز به بعد هیچ نه بلبل زبونی میکنه و نه هیچی.
من که همش میگم این بچه اگرم قرار بوده پسر بشه از بس اینا پیش پیش پسر پسر کردن خدا یه کاری کرد دختر بشه. انگار بعضیا نمیخوان بمیرن... مادر شوهرم خودش چهار تا پسر داره فکر میکنه خیلی خوشبخته... ولی واقعا شاید لیاقت نداشته که خدا بخواد بهش دختر بده...