سلام
ما ۴ ساله که ازدواج کردیم
من با خانواده همسرم در یک ساختمان زندگی میکنیم
من اصلا دوست ندارم که باهم تو یه ساختمان هستیم
ولی همسرم خیلی وابسته است به خانواده اش و همینطور پدر و مادرش به همسرم
همسرم هر وقت از سرکار میاد اول به پدر و مادرش سر میزنه،هر روز باید بره
و وقتی هم که تعطیل باشه و خونه باشه بلافاصله که از خواب بیدار شد میره خونه پدر و مادرش تا شب اونجا میشینه
علنا فقط براب خواب میاد بالا
همیشه منو تنها میزاره
من دیگه از این وضعیت خسته شدم
همیشه به من میگه برو خونه بابات من میخوام برم پدر و مادرمو زیاد ببینم
حتی اگر خونه تنهام باشم یه لحظه هم نمیاد سر بزنه،حداقل ده ساعت میشینه
واقعا موندم چیکار کنم که انقدر نره یا حداقل کمتر بشینه و برای منم وقت بزاره
اوایل زندگیمون کمتر میرفت و منم فکر میکردم به مرور زمان کمترم میشه ولی برعکس هر چی بیشتر میگذره همسرم بیشتر میره و بیشتر میشینه
گاهی تا ساعت دو سه نصف شبم میشینه
و اینکه چطور میتونم خونمونو جدا کنم یعنی چطور همسرمو راضی کنم
چون همسرم از پدر و مادرش جدا نمیشه
اگرم راضی بشه پدر و مادرش نمیزارن
ما حتی تو این 4 سال زندگی دو نفره مسافرت نرفتیم و همیشه ۴ نفره بودیم
حتی یه مهمونی هم نرفتیم
دیگه واقعا حالم بهم میخوره از این همه باهم بودن،احساس میکنم با سه نفر ازدواج کردم نه یه نفر
گاهی فکر میکنم بمیریم یه قبر دوطبقه میگیرن که اونجا هم باهم باشیم
دکتر خواهشا یه راهکاری بدین که این همه وابستگی و رفتن ها کمتر بشه
و اینکه شوهرم راضی بشه از این خونه بریم جای دیگه
واقعا تو این خونه حس خفگی بهم دست میده
و یه ایراد دیگه ای که شوهرم داره اینکه همه چی رو به خانوادش میگه،حتی مسائل خصوصی زندگیمونم میگه
دعوا کنیم،آب بخورم،چه غذایی خوردم،حتی رابطمونم میگه و...
موندم چطوری ترکش بدم
همسرم ۲۸ سالشه
و همسن هستیم
خواهشا یه راهکاری بدین
هم خسته شدم از این زندگی هم همسرمو دوست دارم و طاقت دوریشو ندارم
سلام به نظر من سعی کن زیادبهش محبت کنی و فضای خونه رو دوست داشتنی کنی و همیشه با غذاها و کارهای حتی کوچک سوپرایزش کنی .موقعی که به خونه میاد بگین امروز قراره مثلا بریم مطب دکتر یا پارک یا میخام برم خرید دوست دارم تو هم باشی چون نظرت برام مهمه و هروقت هم رفتن خونه مادرشون اگه خیلی نشستن بهشون زنگ بزن بگو تنهام میشه بیایی خونه و محبت همراه با احترام داشته باش تا کم کم به خودتون بیشتر وابسته شود
بیشتر از اینا کردم ولی فایده نداره
عادت کردن اینطوری باشن
ببین مادر شوهرت از بچگی چی براش کم گذاشته تو اونا رو تو زندگیت تقویت کن بد دهن بوده باهاش با احترام باش من نمیدونم خودت بهتر میدونی و فهنیدی تا الان البته محبت زیادی و چسبیدن بیش از حدم نه
هرچقدرم محبت کنی باز همونه
پدرو مادرش یه کاری کردن که عذاب وجدان بگیره
انگاری مخشو شستشو دادن که هرروز به پدرو مادرت سر بزنی ،زیاد بمونی وگرنه آه و نفرینمون میگیرتت
بر همینه زیاد میره
منم مشکلم تقریبا مثل مشکل شماست با این تفاوت که شوهر من اهل گپ وگفت نیست و نمیره اونجا شایدم چون مادرش خیلی جوشی و عصبیه نمیره اینو نمیدونم
ولیییییی
بچه م تربیتش داغون شد
دخالت بیییش ازحد
کنترل رفت و آمد
چک کردن آشغالامون
با اون دوستت نگرد فلانی حق نداره بیاد فلان جا حق نداری بری
مهمون اومد باید بیای زودی پاییین
باید بیای خونمون رو مرتب کنی
مدام باید بخندی
همه جا باید باهامون بیای
بقبه ش بماند چندین بار دعوای مفصل شد و من الان افسردگی دارم
بچم رو کتک میزنم
خودبخود گریه میکنم
ازشوهرم بخاطر خانوادش متنفر شدم
چی بگم دیگه
چه توقع هایی هم دارن
خیلی بده واقعا
میدونی همه چی دست مرده
شوهر من اجازه دخالت و فحش و... خودش داده به پدرو مادرش
ولی اگر یه بار جوابشونو میداد اینطوری نمیکردن
سلام.منم 7سال با خونواده شوهرم توی یه شهر زندگی میکردم کلا فاصله مون 5 دقیقه بود.شوهرم قبل اینکه بیاد خونه اول میرفت خونه مادرش و هر از هرچی برای خودمون میخرید برای اونا هم میگرفت و میبرد خیلی بهشون وابسته بود تا اینکه 3ساله دور شدم.الان مدام زنگ میزنه .خدا نکنه بگن سرما خوردیم این از این طرف غش میکنه.به نظرم دوری هم تاثیری روی اخلاقشون نداره.در ضمن مادر و پدر همسرم هم همینطور که گفتین آدمهای کم محبت و بی خیالی هستند که برای پسرشون خیلی کمبود گذاشتن.اما متاسفانه شوهرم شدیدااا وابستس بهشون.به نظرم بی خیالی بهترین راه حله
حداقل اگر جدا باشیم ،آرامش خودم بیشتره و اونارو کمتر میبینم
وگرنه شوهرم هر روز بره صبح تا شب
موضوع اینجاست که من تو اون خونه ارامش ندارم واقعا
حس استرس بهم دست میده
وای چقد از اینطور مردا حالم بد میشه. بگو اگه نمیتونستی از پدرمادرت جدا شی ازدواج کردنت چی بود دیگ.
توام پاشو برو خونه بابات.شبم بمون تازه. بذاد بفهمه چه مزه ای داره.
والا قبلانها کمتر بود الان برعکسه بیشترم شده
احساس میکنم مادرشوهرم دعا نوشته که اینطوری شده
قبلا هرروز دعوا داشت با مادرش و الان چند ماهه که جون جونی شدن باهم
این الان پسر خونه باباشه.
اصلا مرد متاهل مستقل نیست. کاملا مثل پسرهای مجرد داره زندگی می کنه.
انگار پیش تو بودن براش مثل مهدکودک رفتنه، یک موضوعی هم برای تعریف کرد داره.
از این مردها دیدم، هیچ وقت درست نمیشن، مگر اینکه یک سرگرمی جدید پیدا کنن که اونم همسرشون نیست، مثلا بچسبن به جمع دوستهاشون یا چیزی تو این مایه ها
حاضرم به دوستاش بچسبه ولی به پدرو مادرش نه
چون خیلی یادش میدن ،مثلا بهش میگن زنتو بزن
اینا دلمو زده و اصلا پدرو مادرشو دوست ندارم
من جای تو بودم پا میشدم میرفتم خونه پدرم و به شوهرم میگفتم خداروشکر شما با پدر مادرت خوشبختی و نیازی به همسر نداری بهتره منم برم دنبال خوشبختی خودم نمیخوام
به جز این هیچ راهی وجود نداره عزیزم عمرت داری تلف میکنی
من جای تو بودم هرررررررررررررووووووز میرفتم خونه مامانم شوهرمم میفرستادم خونه مامانش یا با خودم میبردم😁
حیف که دورم
من تقریبا ۱۰سال دور بودم از خانواده همسرم نهایت ماهی دوبار می رفتیم اما یکسال رفتیم نزدیک منزل اونها خونه اجاره کردیم یعنی همسرم بعد اختلافاتی که بینمون بود ازم خواست و من قبول کردم،همسرم هرروز قبل از رفتن سر کار میرفت و ناهار خونه مادرش میخورد منم چون نمیخواستم دوباره اختلالی پیش بیاد اعتراض نمیکردم کم کم تصمیم گرفتم منم هر روز باهاش برم چرا که نه و با کمال تعجب بعد یکسال همسرم گفت برگردیم خونه خودمون وبرگشتیم،به نظرم همیشه نباید سعی کرد بقیه رو تغییر داد بعضی اوقات میتونیم با تغییر خودمون زندگی رو هم برا خودمون هم اطرافیان مون شادتر وراحتتر کنیم
بر من فکر نکنم اینطوریم جواب بده چون اوایل زیاد میرفتم دیدم یه روز نرم بدتر با من بد میشن و کلی انتظار دارن و هرچی دوست دارن بهم میگن
ولی حالا هفته ای یه بار میرم اینطوری عادت کردن
البته مشکل رفتن نیست،موضوع اینجاست که شوهرم هر روز که میره هیچ ، من با تایمش مشکل دارم
کلا پایینه
فقط بر خواب بالاست
تازه بعضی اوقاتم بر خوابم نگهش میدارن پدرو مادرش نمیزارن بیاد خونه
عجب رسم مزخرفیه زندگی با خانواده شوهر و یا حتی خانواده خود دختر.
بنظر من دوری و دوستی. من چهار ماه با مادرشوهرم زندگی کردم هرروز بحث بود. تا اینکه با شوهرم صحبت کردم و گفتم تصمیم جدی بگیره وگرنه زندگیمون از هم میپاشه. اونم سریع به فکر افتاد و مادرشوهرمم که دیگه اعصاب واسه بحث نداشت بهمون کمک کرد و یه خونه ی مستقل گرفتیم
باز شوهر شما قبول کرده
بر ما که حاضرن طلاق بدن ولی جدا نکنیم خونه رو
میگم مسافرت رفته بودیم نمیزاشتن اتاق جدا بگیریم فقط یه اتاق گرفته بودن با هم باشیم