سلام
من ٢٨ سالمه ٩ سالگی مامانم رو از دست دادم
تا ٩ سالگی فقط كتک های بابام رو يادمه كه نثار مامانم ميشد دعوا و جنگ
تا اينكه مامانم شب خوابيد و بيدار نشد
بچه چهارمم
بابام خيلی زود ازدواج كرد با يک زن خيلی جوون
روزی هزار بار مشكل داشتيم و هر كدوم از اين مشكلها يک چيزای مفصليه كه مجالش نيست
بابام همچنان بداخلاق و خشک و غيرتی
من اجازه بيرون رفتن گشتن و خوش گذرونی نداشتم
تا ١٧سالگی كه دچار خيلی از مشكلات شده بوديم يک خواستگار اومد كه بخاطر رفتار بد بابام مجبور شدم قبول كنم
و فشار اطرافيان
يک عالمه حرف هست از اون موقعيت كه ميخوام زود ازش بگذرم
با كسی ازدواج كردم كه نه از خانوادش خوشم می اومد نه از اخلاقش نه از قيافش نه از هيچی هيچی
سطح ما هم يكمی بالاتر بود از لحاظ مالی
فقط تو جو ازدواج بودم تنها كه ميشدم همه اينا آوار ميشد رو سرم
هركاری كردم دل ببندم نشد كه نشد
عروسی كرديم با هزاران اختلاف با خانوادش
مثلا تو دهات واسم عروسی گرفتن مثلا هزينه آرايشگاه ندادن مثلا در مراسم آبرمونو بردن
بازم رفتم
٤ سال دانشگاهم رو تموم كردم و هی گفتن بچه بچه
بين يک دوراهی بزرگ بودم كه بيارم يا نه
خلاصه تحت تاثير همون جوها بچه دار هم شدم
تو اين ١٠١١ سال هيچ وقت دوستش نداشتم اما خيلی تلاش كردم
هی راه رفتمو برگشتم. ته نداشت
دوستام ميگفتن جدا شو
اما من تنها بودم بی پشتيبان
بی كس بودم
ميل جنسيم خيلی وقته تموم شده
اونم ناراضيه و دل منو ميشكنه
همش به ظاهرم گير ميده هيچ اختياری از خودم ندارم واسه لباس پوشيدن آرايش و همه چيز
چيكار كنم من؟
دلم ميخواد بميرم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید