طرز برخود درست با جاری

سلام خسته نباشی خانوم مشاور 🌹🌹

من و همسرم با اختلاف سنی ۹ سال به صورت سنتی ازدواج کردیم و عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم من ۱۶و همسرم ۲۳ولی همدیگرو واقعا دوست داریم و اینکه حس خوشبختی دارم من نزدیک یه سال ازدواج کرده ام و تو حیاط مادرشوهرم زندگی میکنم و اینکه جاریمم تو اون حیاط یه حیاط بزرگ با سه تا خونه که منو و جاریم و پدرشوهرم اینا هستیم برادر شوهر من نزدیک چند سال پیش به زنش خیانت میکنه البته الانم میکنه و جاری منم بسازه و همه دوستش دارن چونکه همه گفتن جدا شو و اون نشد و اونا به خاطر اینکه باز خیانت نکنه برادر شوهرم تو حیاط ما و کنار ما هستن  . تا اینجاش به من ربطی نداره ولی آخه ما دیشب تولد یکی از بچه های اقواممون بودن و همه بودن خواهر شوهرمم از یک شهر دیگه اومده بود و بعد تولد همه اومدن جمع شدن خونه ما جاریم من شوهرم خواهر شوهرم و همه خوش بودیم تا اونجا که خواهر شوهرم گفت اون ساعتی رو که خریدی و بیار منم اوردم همون لحظه شوهرم گفت اه باز اینو اوردی منم گفتم وا یعنی چی خطاب به جاریم گفت سارینا معلوم نیست اینا رو از کجا پیدا میکنه میاره منم اخم کردم گفتم خو طلا بخر خواهر شوهرم گفت وااا تو اینهمه طلا داری باز میخوای به شوخی البته منم خندیدم بعد  شوهرم اومد دست منو گرفت برد جلو جاریم خطاب به اون گفت این ساعت خوشگله به نظرت اونم گفت بد نیست پسرونست به نظرم بعد هم شوهرم خندید گفت من یک سری یک لباس گرفتم اوردم نشونش دادم گفت بد نیست هر جا رفتم همه گفتن اه این چیه دیگه منظورش جاریم بود منم ناراحت شدم گفتم الان شوهرمو منظورمه گفتم جو گرفته ولش کنید اونم آروم گفت برو بیرون منم رفتم و و خونه پدرشوهرم اینا و شام و اونجا خوردیم همگی جز شوهرم که نیومد بعد آخرش باز همه رفتیم اونجا و باز جاریم اومد فیلم دیدم و حرف زدیم و خندیدم و شوهرم و من اصلا حرف نزدیم تا اینکه همه رفتن منو شوهرم تنها شدیم اونم گفت بی جا میکنی. منو جلو بقیه ضایع میکنی منم گفتم چرا میگی ساعتشو پیدا کرد اونم گفت نه اصلا تو هر وقت من زنداداشم حرف میزنم اینجوری میکنی تو فکر میکنه من باها رابطه دارم منم ناراحت شدم و بی خیال که پا شد گفت لباس بپوش ببرم خونه بابات حالا ساعت یک شبه گفتم اوکی پوشیدم و وسط راه برگشت و کلی داد و بیداد کرد تو ماشین که غلط میکنی گنده تر از دهنت حرف میزنی منم ناراحت شدم و برگشتیم خونه تو حیاط هم مادرشوهرمم دید منو منم گفتم رفتیم یک چی خریدم نذاشتم حرفی بزنه و اومدم تو شوهرمم اومد و چون شب کاره رفت سرکارش هنوزم نیومده همسرم میگه تو به زنداداش من حسودی میکنی و کلی چیز دیگه به من میگه بلد نیستی چجوری رفتار کنی میگه بیش از اندازه شوخی میکنی در حالی که نه من  صمیمیم نه دور ازش و دوستشم داره ولی بدختی شوهر من میگه نه اون خوبه و آدم دلسوزیه تو نمیدونی اون منو و تو رو به چشم خواهر و برادری میبینه واقعا موندم چه کنم البته بگم شوهرم جلوی مادر و جاریم هوامو داره برام کادو میخره خلاصه دوستم داره میدونم الان به خاطر دعوای دیشب حالش خوب نیست که نیومد اما دلم میخواد بیاد خونه شما بگین من چجوری رفتار کنم هیچی از تعادلش خارج نشه 

ممنون ببخشید زیاد شد