خیلی خسته شدم از این وضع. افسرده شدم. من و شوهرم با هزار بدبختی به هم رسیدیم. قبل از عروسی شوهرم خوب بود ولی رفتیم زیر یک سقف (البته طبقه بالای پدرش)، خیلی عوض شد. اذیتم میکرد. به خواهرش وابسته بود. خلاصه بچه دارم نشدیم. همه میگفتن مشکل از منه ولی از شوهرمه. دیگه بعد از چندسال اومدیم شهر غریب برای کار شوهرم. خیلی کتکم میزد الان خیلی بهتر شده دست روم بلند نمیکنه اما همش اون روزها، اون کارهاش توو ذهنمه. چند باری هم پیام های ناجور توو گوشیش دیدم. قسم میخورد گوشیم دست دوستم بوده. منم قبول کردم ولی از داخل سوختم. الان به همه چیز شک دارم خیلی ازش سوال میپرسم کجایی؟ کی بود؟ کجا رفتی؟ یه جورایی میترسم میگم از دستش ندم یا زندگیم بعد از این همه سختی بهم نریزه. الانم با هم قهریم. سرهمین موضوعات خسته شدم دیگه. از لحاظ ارتباط جنسی هم خیلی سرد شدیم. خیلی هم دیر به دیر نزدیکی داریم.
اطلاعات تکمیلی
سن۲۳جنسیتزنشغلخانه داروضعیت تاهلمتاهل
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید