درود بر شما عزیز همراه،
بیایید باهم صادقانه برخورد کنیم،ایشان از همان اول به شما گفته بود تصمیمی ندارد،پس این شما بودید که برای خودتان داستان ساختید و خیالبافی کردید،مثل این میمونه که یکی بگه این صف نذری که ایستادی،غذا نداره،شما بگی میخام توی این صف بایستم!!
اینجور که مشخص هست که شما برای خودتان یه سری خیال پردازی دارید و وقتی برآورده نمیشه خشمگین میشید،شما یک موضوع نیمه تمام دارید اینکه نپذیرفتید که توی اون صف غذای نذری برای قابلمه خالی ایستاده اید،چون شما دوست داشتید که به آنچه در ذهنتان خواستید برسید،شما برای خودتان اشک ریختید برای خودتان یک طرفه عاشق شدید الآنم دارید سوگواری میکنید برای چیزی که وجود ندارد،،از این صف نذری بیایید ببرون،،از خواب بیدار شوید نه این صف و نه این خیال پردازی و حسرت گذشته آخرش هیچی نیست،شما نیاز هست به روانپزشک مراجعه کنید تا کمی بهبود پیدا کنید خودتان را دریابید در کنار روانپزشک یک روانشناس به شما آموزش میدهد که واقعیت را پذیرش کنید،هر مشکلی بود در خدمتتون هستم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید