سلام من ۱۳ساله ازدواج کردم و بچه دارم شوهرم قبل من ۶سال بایک دختری توی یک شهردیگه دوست بوده و قرار بوده باهم ازدواج کنن که خانوادش راضی بودن ولی برادرش یک روز قبل خاستگاری رفتن بهم میزنه و شوهرم خودشو میزنه وبقول خودش دختره زنگ میزده گریه میکرده اینم گریه میکرده تااینکه بعدیک ماه بامن ازدواج میکنه ۲ماه اول عقدمون من متوجه موضوع شدم ولی نمیدونستم انقد عمیق همچنان بادختره در ارتباط بود و منو دوست نداشت تو عقد نزاشتن طلاق بگیرم اومدم سرخونه زندگی هرروز باز یک زنی بود و خیانت میکرد بچه دارشدم ادامه میداد وقتی میفهمیدم ابراز پشیمونی میکرد دوباره بعد یه مدت دوباره خیانت کنارشم بااون دختره ک عشقش بود درارتباط بود بعد گذشت ۱۳سال میگ من باهاش درارتباط نیستم ولی ازفیافش لباس پوشیدنش و حتی حرف هاشون میگ ۶سال خیلی بود و فراموش کردنش سخته میگ وقتی فهمیدم نامزد کرده روانی شدم ولی یه کاری کردم بهم زده
دارم دیوونه میشم یعنی عاشقشه خودش میگ من سه چهارساله ازش خبرندارم ولی تا قبل اونکه باهاش درارتباط بودم تورو دوست نداشتم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید