سلام من مادر دوتا پسر کوچولوی زیر دوسال هستم بچه هام شیر به شیرن و حسابی پر جنب و جش و پرکار ، یه جوری پرکارن که وقتی پسر بزرگم که دوسالش نشده نیبینه من نشستم الکی میگه اب میخوام یا جیش کردم یا....هزارتا بهانه میاره تا منو از سرجام بلند کنه ....یعنی من از صبح که بیدار میشم همینطور مثل فرفره باید راه برم تاااا شب خیلی وقت ها سرمو به اشپزی گرم میکنم تا زمان برام راحتتر بگذره ، پسر کوچیکمم فقط دوماه بدو تولد اروم بود حتی شیر خوردنش هم در تکون خوردن انجام میشه واقعا بچه هام عجیب و غریبن البته این تعمت بزرگ رو از سر تصدق خانواده همسرم دارم چون هم خودشون بچه های شیطونی بودن و هم بچه هاشون بسیار پر انرژی هستن خلاصه من دوساله روزگارم سیاهه ، بماند که سر بچه اولم یه دوره افسردگی رو هم گذروندم ، با این شرایط دست تنهام خانواده همسر که در حد نصیحت همکاری میکنن و خانواده خودمم پدرو مادرم هستن که توانایی نگهداری از بچه های شر منو ندارن ، این وسط هرچی به همسرم میگم پسر اولمو بذاریم مهد تا یکم استراحت کنم قبول نمیکنه خودشم از ۶ صبح تا ۶ عصر سرکاره وقتی میاد معمولا پسر اولمو میبره خونه مادرش یا توی خیابون دور میزنن و شام بر میگردن ، با این تفاصیل حس میکنم خیلی خسته ام دوساله شب خوب نمیخوابم و بیدار خوابی و بد خوابی بچه ها همش پای خودمه ، هم خسته جسمی ام هم خسته روحی ، دوسدارم یک هفته مریض بشم برم بیمارستان تا کمی نفس بکشم بدون جیغ و سرو صدا و هیاهوی بچه ها،خودم در بچگی ارام بودم و الانم ارومم گاهی نقاشی میکنم که برام مثل سر از زیر اب دراوردن یک تنفس خیلی کوتاهه ولی حالم همچنان خرابه ،گاهی با بچه ها تندی میکنم و ازشون طلبکارم که چرا انقدر شیطونن! از همسرمم طلبکارم چون درک نمیکنه و معتقده بچه ی سالم باید شر باشه! بخدا کم اوردم گاهی دلم میخواد پسرمو بزنم از شدت خستگی و کلافگی و..... دندونمو روی هم فشار میدم یا دستمو میکوبم به زمین تا خودمو کنترل کنم ، نه بیرونی میتونم برم و نه تفریحی دارم حتی برای نماز خوندن هم نمیتونم با خودم تنها باشم الان که دارم اینو مینویسم لشکم سرازیر شده حس میکنم از مادر بودن و مادر شدن بدم اومده خصوصا وقتی عدم درک و عدم فهم ادمهای اطرافم رو میبینم که برام کلاس تربیت فرزند میذارن بیشتر عذاب میکشم چون کمکی نمیکنن فقط حرف میزنن با همسرم صحبت کردم بچه هارو صبح بذاریم مهد تا من کمی برای خودم باشم و یا اموزشگاه نقاشی برم بهانه میاره و قبول نمیکنه همیشه اولویتش ارامش و حال خوب بچه هاست کلا خانوادش همینطورن و مادر مثل یک کلفته که باید جونشو برای بچه هاش بده اینو میگم چون رفتارشون با بقیه جاری هامو دیدم فقط مادرشوهرمه که مادره بقیه انگار مادر نیستن و حق حیات ندارن اینم یکی دیگه از بدبختی های منه که هروقت میرم سمت خانواده همسرم بیشتر روح و روانم بهم میریزه تا اینکه دلم باز بشه ، یه جوری شدم که کلا از ازدواجم پشیمونم از بچه دار شدنم پشیمونم گاهی از قصد وقتی بچه ها گریه میکنن نمیرم سمتشون و ارومشون نمیکنم تا دلم خنک بشه و ته دلم میگم میخوام نسبت بهشون بی تفاوت باشم ....ازین احساسات خودم ناراحتم ، مادر بودن جایگاه مقدسیه ولی من انگار یک مادر افسرده و مریضم....دعا و توسل ، مشاوره ،..... همه یه تایم محدودی بهم کمک میکنه حس میکنم خدا هم تنهام گذاشته وگرنه با یه بچه کوچیک ناخواسته باردار نمیشدم ....
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید