بلا تکلیفی بدی گیر افتادم نمی دونم چی کار کنم

سلام من پنج ساله ازدواج کردم سنتی آشنا شدیم اما بعد متوجه شدم با همه فرق داره و خیلی بافهم و منطقی هست تصمیم به ازدواج گرفتیم به خاطر کرونا عروسی کنسل شدبدون مجلس رفتیم سر خونه زندگی مادر شوهرم ناراضی از این موضوع و چند ماه اول قهر بود همون اول باردار شدم بعد سه ماه که می خواستیم مراسم بگیریم عموم فوت شد همین حسرت موند تو زندگیم سر همین ناراحتی کردم شوهرم قول داد سالگرد جشن می گیریم گذشت سالگرد هم رسید و جشن نگرفتیم و من کلا بیخیال شدم ولی گاهی دلم می گیره گذشت بعد دوسال زندگی یه شب اتفاقی پیام های شوهرم به مشتریش دیدم شغل همسرم مشاور املاکی و گفته بود مجرده و دخترش قصد ازدواج داره؟ خانمه هم گفته بود دختره من کوچکه و ازشما هم خوشش آمده خیلی بهم ریختم فرداش ازش پرسیدم داستان چیه گفت شغلم این جوره که باید اعتماد جلب کنم به قولی مخ شستشو بدم اینم دخترشو برای برادرم می خوام من ساده هم باور کردم بعد همکار خانم داشت پیام های گرم و صمیمی رد و بدل می شد حتی می رفت دنبالش و می رسوند پرسیدم می دونه متاهلی گفت آره تا بعد فهمیدم اونم نمی دونه وقتی ناراحتی کردم ردش کرد ولی ناراحت بودم چرا ازدواجشو پنهان می کنه رو شرط بندی و مستی با دوستاش یه بار داشت مخ یه دخترو می زد که به شدت باهاش برخورد کردم نمی فهمید داره چی کار می کنه رفتم مشاوره اون نمی یومد منو هم منصرف کرد گذشت و باز کارش تکرار شد داشت مخ مشتری می زد متن پیام ها فقط مخ زدن و گرم و دوستانه بود هیچ حرف سکسی و اینا نبود و می گفت مجرده تنهاست اینبار عکس گرفتم و جدی رفتم مشاوره و به زور و تهدید چند جلسه آمد ولی بازم ادامه نداد و کنار گذاشتیم و من بیشتر رو خودم کار کردم اما بهش بد بین و شکاک شدم گوشیش. زیاد چک می کردم یکسال اخیر با یه پسر ده ۸۰ که ۱۲سال از خودش کوچکترها دوست شده و همکار هستن ساعت زیادی باهم هستن و زیاد باهم تفریح می کنن پسره بزرگترین بالا سرش نیست بی پدر مادر بزرگ شده همه کاریم می کنه اهل همه چیزم هست بی تعهد و هول هست خیلی باهم گرم و صمیمی هستن و همیشه باهم هستن و شوهر من گرایش شدیدی بهش داره سر همین موضوع همیشه بحث داریم قرار گذاشتیم هفته ای یک بار با دوستاش باشه می زنم زیر قرارش یا که می خواد شب خونه نیاد یا مسافرت باهاش بره هرچیم توضیح می دم فایده نداره دو دفعه خانواده ام آمدن باهاش حرف زدن ولی بازم کار خودش می کنه لج می کنه بهم میگه به بابات بگی من عوض می شم واقعا خسته شدم همه اش بحث و دعوا سر رفیق بازی با این پسره فضا هم بهشمی دم پرو تر می شده میگه شبی برم باغ فردا می یام پسرمون چهار سالشه خیلی به من وابسته اس به خاطر کم توجهی باباش من خودمم از بی توجهی و این رفتارش به شدت ناراحتم و نمی تونم هضم کنم گاهی بهم محبت می کنه و خوبه دوباره بد میشه سر این پسره بهش میگم من از تو توقع دارم اگه بهت گفت بیا بریم بیرون بگی من خانواده دارم نمی تونم مثل تو آزاد بگردم ولی حد و مرز نداره بخدا که به فکر جدایی و طلاق افتادم تابره پی خوش گذرانی با رفیقای مجردش دعوا می کنیم بدون که بهم توجه کنه و مشکل حل کنه می خوابه فردا صبح منو بغل می کنه میگه دوست دارم و مگه من کیو دارم و بعد باز منو آزار می ده با کاراش نمی دونم باید خوشحال باشم یانه اینقدر هم خودشو برای فامیل من عزیز کرده که به هرکسی بگم میگن مقصر تویی نمی دونم چی کار کنم دارم از درون فرو پاشی می کنم از طرفی ترس تنهایی و از دست دادن دارم ترس دارم نتونم بدون اون دووم بیارم از پس بچه برنیام از تنهایی و بی کسی خیلی می ترسم