من مهدیس ام، ۲۱ سالمه. فکر میکردم زندگی یعنی عشق، یعنی رضا، یعنی یه شروع توپ.
اما حالا... گیج شدم، نمیدونم چی درسته، چی غلط.
وقتی با رضا ۲۳ ساله عروسی کردم، فکر میکردم دیگه همه چی ردیفه، یه زندگی پر از عشق و حال. رضا همون پسری بود که با حرفاش دلمو برد ❤️.
اما هیچوقت فکر نمیکردم پشت این عشق، یه چیز دیگه هم باشه، یه چیزی مثل پریسا، مامانش.
از همون اول، یه حسی بهم میگفت یه جای کار میلنگه. نگاههای سنگین پریسا، تیکه و کنایههای همیشگیش، هر روز برام مثل یه عذاب بود .
هر چی تلاش میکردم، انگار فایده نداشت. هر کاری میکردم که بهش نزدیک بشم، با یه چیزی مثل "این چیه پختی؟" یا "این خونه چرا اینقدر ریخته؟" خراب میشد. انگار هر کاری میکردم، نمیتونستم دلشو به دست بیارم.
اما بدتر از همه، سکوت رضا بود ⚡. همون رضایی که یه روز برام از عشقش میگفت، حالا جلو مامانش زبونش بند میومد. حتی بعضی وقتا با اون همصدا میشد و میگفت "باید بیشتر تلاش کنی". این سکوتش مثل یه خنجر، قلبمو تیکه پاره میکرد .
یه روز، بعد از یه دعوای حسابی با پریسا، دیگه کم آوردم. رضا که از دست مامانش کلافه بود، یهو قاطی کرد و... بهم آسیب زد . اون لحظه، یه چیزی تو دلم شکست . دیگه نمیتونستم این همه درد رو تحمل کنم. با چشمای خیس، به دیوار تکیه دادم و حس کردم تو یه قفس گیر افتادم ️.
حالا... من موندم و هزار تا سوال بیجواب .
* واقعاً رضا نمیبینه که من چقدر دارم زجر میکشم؟ اصلاً سعی میکنه منو بفهمه؟ شاید اونم تحت فشاره، ولی آخه این دلیل میشه که اینجوری رفتار کنه؟
* باید همینجوری ادامه بدم؟ امیدی هست که چیزی عوض بشه؟ یا اینکه قراره همیشه همین باشه؟؟
* من باید این همه درد رو تحمل کنم؟ من نباید برای خودم، برای خوشحالیم، برای آرامشم بجنگم؟
شبا، تو تاریکی، با خودم میگم: "نه! این زندگی من نیست." من بیشتر از اینا ارزش دارم. اما چجوری میتونم از این وضع خلاص بشم؟ چجوری میتونم دوباره خودمو پیدا کنم؟
. من به کمکتون احتیاج دارم.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید