با سلام و احترام
خانمی ۳۶ ساله متاهل، و دارای فرزندی ۱۵ ماهه هستم. از سرکار خانم "مجرب" درخواست کمک داشتم...
• پلان اول (دورهی کودکی و نوجوانی):
در خانوادهایی روستایی که چهار فرزند بودیم به دنیا آمدم و من سومین بچه هستم. بنابر شرایطی، بعد از بهدنیا آمدن برادرم که فقط یکسال و نیم با من اختلاف سنی داشت و با توجه به وجود دو خواهر بزرگتر و خردسالم، والدینم تصمیم گرفتن منو به خانواده مادربزرگم بسپارن تا اندکی از بار سنگین بچهداری مادر کم شود.
من که ۵-۴ سالم بود وارد خانوادهای شدم که اختلاف سنیم با آنها زیاد بود و هیچ درکی از نحوهی برخورد و نگهداری از کودک را نداشتند. بماند که در این اثنا اتفاقاتی برای زندگی خصوصی یکی از خالههام افتاد که به نوعی در آن خانواده تنش ایجاد شد که مسلماً در نحوهی برخورد با من هم تاثیر منفی بر جای گذاشت.
این روند تا سن ۹ سالگی ادامه داشت تا اینکه یک روز مدیر مدرسه از والدینم خواست که مرا نزد خودشان نگهدارند و به آنها گفت که فرزندتان دارای اضطراب شدید و عدم تمرکز لازم در کلاس درس است. بنابراین من به نزد خانوادهام برگشتم اما با این تفاوت که کودکی بودم فاقد اعتماد بهنفس، عزت نفس و خودباوری که در نتیجهی دوری از والدین و برخورد نادرست خانوادهی مادربزرگم در من ایجاد گردیده بود.
با توجه به شغل پدرم که دامدار بود و ماهی دوبار به منزل میآمد. مادرم علاوه بر کارِ منزل، به انجام امور کشاورزی و دامِ سنگینی که در خانه داشتیم، دیگر مجالی برای بچهداری و رسیدگی به درسهای بچهها نداشت. من به عنوان کودکی با شرایط خاص، نیاز به آموزش و توجه ویژه داشتم. اما در آن زمان کسی به این وضعیت توجهی نشان نداد و مدام به علت وضعیت ضعیف درسیم مورد شماتت، سرزنش و تنبیه بدنی قرار میگرفتم.
حتی یکی از دلایل ضعف من در یادگیری، ضعف بینایی من بود که با عدم توجه خانواده به مدت ۵ سال مجبور به تحمل شدم و در نهایت مرا برای معاینه بردند که عینکی ته استکانی برایم تجویز شد.
شخصیت من در دوران کودکی و نوجوانی به گونهای شکل گرفت که تصور دیگران از من کودکی درس نخوان، تنبل، پرخاشگر و بیمصرف بود. زمانی که میخواستم برای کنکور درس بخونم، به همراه خواهر و برادرم به شهر نقل مکان کردیم.
چون خواهرها و برادرم هر کدام درگیر درس و کار خودشان بودند، من بیشتر احساس تنهایی میکردم...درمیان جمع اما تنها! دارم از دورانی حرف میزنم که ما توی یک زیرزمین ۴۰ متریِ نمور و کم نور تو شهر زندگی میکردیم. دختری که تا به آن روز شهر نیومده و اولین بار در زندگیش قراره تو شهر زندگی کنه. تمام اینها زمینهای شد برای افسرده شدنم تا جایی که خانوادهام به جای اینکه مرا نزد مشاور ببرند، پیش روانپزشک بردند و مرا بستند به داروهای آرامبخش. تا مدتی از آنها استفاده کردم و بعد بنا بر پیشنهاد داماد خانواده درمان از طریق دارو قطع گردید و این مشکل من حل نشده رها شد و در نتیجه من همه مسائل رو در خودم می ریختم. همیشه این علامت سوال برایم بود که "چرا من بایستی از بین بچهها کنار گذاشته میشدم؟! اگر فقر و مشکلی بود برای همه بود نه تنها برای من!..."
• پلان دوم (دروهی شومِ ۲۲ تا ۲۶ سالگی):
وضع به همین منوال گذشت تا سال ۸۹، همان سالی که خواهرم باردار بود. دامادمون که او را مثل برادر فرض میکردیم و مورد اعتماد و خانواده بود و با آگاهی کاملی که از وضعیت حال و گذشتهی من داشت، از این شرایطم سوءاستفاده کرد...به طوری که خودش را در خلوت به من نزدیک کرد و شروع به تعرض جنسی نمود و بهم از پشت تجاوز کرد!!!
در این حین من که کاملاً در حالت شوک به سر میبردم، فکر و عقلم فریز شد. از طرفی، با توجه به فرهنگ و جو آن سالها که صحبت کردن در این باره قبیح و تابو بود...نتوانستم با کسی صحبت کنم، مبادا که من متهم شوم. درضمن ترس این رو هم داشتم که با مطرح کردنش زندگی خواهرم رو به نابودی خواهد رفت.
اما هر چقدر من سکوت اختیار کردم، این شخص با وقاحت بیشتری به کار شرمآور خودش ادامه میداد.
اینکه روزی در منزل ایشون بودم و خواهرم که در اتاق سرگرم بچهاش بود، آمد سراغ من و دستش را دور گردنم حلقه کرده بود که خواهرم سررسید. یک دعوایی بین شون درگرفت و در نهایت با زبون بازیِ تمام، قضیه را فیصله داد.
بعد از آن اتفاق دیگر به سراغم نیامد و حتی وقتی من ازش در مورد کاراش توضیح خواستم، با ترشرویی تردم کرد و ازم خواست که دیگه بهش پیام ندم. حتی ازم معذرتخواهی هم نکرد! این شد که این کابوس ۴ ساله به پایان رسید.
• پلان سوم (دورهی تاهل):
رفتارم معمولی بود و ایشون هم که انگار نه انگار!...اما این ماجرا همواره فکرم را درگیر خودش میکرد. چه روزها و شبهایی که گریه نکردم و غصه نخوردم. تا این که بعد از هفت سال زندگی متاهلی و بچهدار شدنم، این جریان را با همسرم درمیون گذاشتم. همسرم کلی با من صحبت کرد و دلداریم داد که شما مشکلی نداشتی، بلکه اون خبیث با توجه به شرایط و مشکلات روحی من ازم سوءاستفاده کرد.
منو همسرم ارتباط خانوادگیمون رو با این آدم بسیار کم کردیم و سعی میکنیم کمتر ببینیمش.
- این فرد باید تاوان کاراهایی که انجام داده را بدهد، اما چگونه؟!
- آیا این مسئله رو میتوانم با خوانوادهام درمیون بذاریم...همواره ترس این رو دارم که من بهخاطر سکوتم متهم ردیف اول شم و حتی خواهرم بهم انگ حسادت بزنه!
- اون خبیث هم از طرز رفتارمون فهمیده ما ازش دلخوریم و همواره ازش دوری میکنیم، اما هنوز با من در مورد علت و چرایی آن حرفی نزد. اگر از من بپرسد، چه واکنش و پاسخی بدهم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید