سلام دکتر خسته نباشید من درحالی اینوبراتونتایپ میکنمکخیلی خستم اززندگیوحال خوبی ندارم من درسن16سالگی ب اجبار پدرمو مادرشوهرمازدودجکردم همسر خوبیدارم کهمهجوره برای من همه چیزو فراهممیکنه و هیچ چیز بدی ازشندیدمجزخانوادش کب شدت بدن و اصلا من اخلاقیاتم باهاشون سازگارنیست شوهرمعصبیه و همش اززندگی ناامید همش آرزوی مرگ میکنه دادمیزنه موقع زانندگی تند خو میشه و بددهنی میکنه اما بامن خوبه درکل شیش ماهه ک ب اصرار اطرافیان بچه دار شدم ک شاید من خوب بشم و دلبند زندگی بشماما من بدترشدم من همسرمو دوس دارم اما بخاطر محبتایی ک بهم کرده بخاطر خودمن بخاطر خودش من هیچوقت نمیتونمقبولش کنم چون اون ثمره ی اجبار بوده ن احساس من دکترازوقتی بچه دارشدم خیلی بدترشدم باهاش اخلاقم تند خوشدمهمش باهاش سرناسازگاری برمیدارم ک صداشو دربیارم و ب بقیع بگمکاونم مشکل داره امااخرش همه میگن تقصیر خودت بود این احساسات ازمنبیرون نمیره الان 23سالمه و یجوون افسردم کهیچ امیدی ندارع و ب زور بچمادامه میدم چیکار کنم دکتر بایه بچهنمیتونم جدابشم درحالی ک پدرو مادرم جداشدن و پدرم ازدواجکرده و مادرم پیش مادربزرگم زندگیمیکنه این زندگیهمادامه دادنش فقط زجردادن احساسات خودمه ممنون میشم پاسخی خوب بهم بدید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید