سلام خسته نباشید
من 27 سالمه و همسرم 31 سالشونه
ما با عشق ازدواج کردیم اما بعد عقد متوجه سردی همسرم شدم و بینهایت اذیت میشدم بهم سر نمیزد و یا میرفتم خونشون محلم نمیزاشت
بعدا فهمیدم مادرش یادش میده و زمانی بهم محبت میکرد که به مادرش خوبی کنم و یا خیلی اونجا کار کنم
بعد عروسی وضع بدتر شد
تا بارداری من که نتونستم کار کنم و یه مشکلات خیلی عمیق شکل گرفت
من استراحت مطلق بودم اما همسرم اونقد سردی و بدرفتاری میکرد که من مجبور میشدم کار کنم و حتی به خونریزی افتادم و بستری شدم
بعد به دنیا اومدن بچه اولم باز دعوا سر کار کردن من شروع شد
نخ اینکه ناخاسته تو 3 ماهگی بچه ام باردار شدم و حتی کار به کتک کشید
مادر شوهرم وقتی میری خونش حتی از جاش بلند نمیشه همونجور نشسته دستور میده چایی بیار حالا پنجره رو باز کن و ...
حتی ماه آخر بارداری ام دوباره بستری شدم اونقد بهم دستور داد
خسته شدم
الانم بچه دومم نزدیک یکسالشع
باز قصه همینه
هر چقد به شوهرم میگم میگه فکر کن خونه خودته مگه چیکار کردی کوه کندی
و یا میگه تو عروس هستی وظیفه تو هست
اگه مادرش دستور نده خود شوهرم بهم کار میگه
حتی خواهر شوهرم هم میشینع و مادرش به من میگه همه چیو
واقعا بردیم و دیگه شوهرم از چشمم افتاده
خواهش میکنم بهم راه حل بدید
(خانوادم در جریان نیستن اگه بدونن پشتم رو خالی میکنن و مشکلاتم میفته تو دهن فامیل)
راه محبت و مهربونی رفتم شوهرم طرفه مادرشه
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید