چون یکی از دوستان خونوادگی مون که خیلیییی باهاش رفت و امد داریم و مجرده چهل سالشه ولی قشنگ با خونواده و فک و فامیلاشم رفت و امد داریم.دعوتم کردن تولد دختر دخترخاله اش منم گفتم نمیام ولی دیشب ساعت ۹ شب بازم با کلی اصرار زنگ زدن گفتن حتما بیا فلان دیگه خونوادم گفتن برو زشته انقد اصرار میکنن.منم رفتم ولی چون ی ربعه باید اماده میشدم و اصلا امادگی نداشتم نتونستم قبل رفتن بهش بگم.ولی همینکه رسیدم اونجا گفتم اومدم تولد،یهویی شد.ولی دیگ هرچقد توضیح دادم قبول نکرد و گفت منو پیچوندیو بهم دروغ گفتی و...گفت تولد کیه گفتم دوستم چون پشت تلفن نمیتونستم حرف بزنم فامیلا بودن پیشم.بعد من ادمیم ک دوستی ندارم اصلا خودشم میدونه گفت کدوم دوست گفتم نمیتونم بگم الان تو اس ام اس میگم بعد گفت بیا جلو در تالار دارم میام ولی من گفتم نمیتونم بیام فامیلا هستن .میگه اگه نمیگفتم دارم میام نمیخاستی بگی ک اونا هستن.و همش منو بهش میچسبونه کلا از اولم همین بود میگه برو بهش شیرینی بده بگو بلخره همونی که میخاستی شد.و...
چون یکی از دوستان خونوادگی مون که خیلیییی باهاش رفت و امد داریم و مجرده چهل سالشه ولی قشنگ با خونواده و فک و فامیلاشم رفت و امد داریم.دعوتم کردن تولد دختر دخترخاله اش منم گفتم نمیام ولی دیشب ساعت ۹ شب بازم با کلی اصرار زنگ زدن گفتن حتما بیا فلان دیگه خونوادم گفتن برو زشته انقد اصرار میکنن.منم رفتم ولی چون ی ربعه باید اماده میشدم و اصلا امادگی نداشتم نتونستم قبل رفتن بهش بگم.ولی همینکه رسیدم اونجا گفتم اومدم تولد،یهویی شد.ولی دیگ هرچقد توضیح دادم قبول نکرد و گفت منو پیچوندیو بهم دروغ گفتی و...گفت تولد کیه گفتم دوستم چون پشت تلفن نمیتونستم حرف بزنم فامیلا بودن پیشم.بعد من ادمیم ک دوستی ندارم اصلا خودشم میدونه گفت کدوم دوست گفتم نمیتونم بگم الان تو اس ام اس میگم بعد گفت بیا جلو در تالار دارم میام ولی من گفتم نمیتونم بیام فامیلا هستن .میگه اگه نمیگفتم دارم میام نمیخاستی بگی ک اونا هستن.و همش منو بهش میچسبونه کلا از اولم همین بود میگه برو بهش شیرینی بده بگو بلخره همونی که میخاستی شد.و...
چون یکی از دوستان خونوادگی مون که خیلیییی باهاش رفت و امد داریم و مجرده چهل سالشه ولی قشنگ با خونواده و فک و فامیلاشم رفت و امد داریم.دعوتم کردن تولد دختر دخترخاله اش منم گفتم نمیام ولی دیشب ساعت ۹ شب بازم با کلی اصرار زنگ زدن گفتن حتما بیا فلان دیگه خونوادم گفتن برو زشته انقد اصرار میکنن.منم رفتم ولی چون ی ربعه باید اماده میشدم و اصلا امادگی نداشتم نتونستم قبل رفتن بهش بگم.ولی همینکه رسیدم اونجا گفتم اومدم تولد،یهویی شد.ولی دیگ هرچقد توضیح دادم قبول نکرد و گفت منو پیچوندیو بهم دروغ گفتی و...گفت تولد کیه گفتم دوستم چون پشت تلفن نمیتونستم حرف بزنم فامیلا بودن پیشم.بعد من ادمیم ک دوستی ندارم اصلا خودشم میدونه گفت کدوم دوست گفتم نمیتونم بگم الان تو اس ام اس میگم بعد گفت بیا جلو در تالار دارم میام ولی من گفتم نمیتونم بیام فامیلا هستن .میگه اگه نمیگفتم دارم میام نمیخاستی بگی ک اونا هستن.و همش منو بهش میچسبونه کلا از اولم همین بود میگه برو بهش شیرینی بده بگو بلخره همونی که میخاستی شد.و...
چون یکی از دوستان خونوادگی مون که خیلیییی باهاش رفت و امد داریم و مجرده چهل سالشه ولی قشنگ با خونواده و فک و فامیلاشم رفت و امد داریم.دعوتم کردن تولد دختر دخترخاله اش منم گفتم نمیام ولی دیشب ساعت ۹ شب بازم با کلی اصرار زنگ زدن گفتن حتما بیا فلان دیگه خونوادم گفتن برو زشته انقد اصرار میکنن.منم رفتم ولی چون ی ربعه باید اماده میشدم و اصلا امادگی نداشتم نتونستم قبل رفتن بهش بگم.ولی همینکه رسیدم اونجا گفتم اومدم تولد،یهویی شد.ولی دیگ هرچقد توضیح دادم قبول نکرد و گفت منو پیچوندیو بهم دروغ گفتی و...گفت تولد کیه گفتم دوستم چون پشت تلفن نمیتونستم حرف بزنم فامیلا بودن پیشم.بعد من ادمیم ک دوستی ندارم اصلا خودشم میدونه گفت کدوم دوست گفتم نمیتونم بگم الان تو اس ام اس میگم بعد گفت بیا جلو در تالار دارم میام ولی من گفتم نمیتونم بیام فامیلا هستن .میگه اگه نمیگفتم دارم میام نمیخاستی بگی ک اونا هستن.و همش منو بهش میچسبونه کلا از اولم همین بود میگه برو بهش شیرینی بده بگو بلخره همونی که میخاستی شد.و...
چون یکی از دوستان خونوادگی مون که خیلیییی باهاش رفت و امد داریم و مجرده چهل سالشه ولی قشنگ با خونواده و فک و فامیلاشم رفت و امد داریم.دعوتم کردن تولد دختر دخترخاله اش منم گفتم نمیام ولی دیشب ساعت ۹ شب بازم با کلی اصرار زنگ زدن گفتن حتما بیا فلان دیگه خونوادم گفتن برو زشته انقد اصرار میکنن.منم رفتم ولی چون ی ربعه باید اماده میشدم و اصلا امادگی نداشتم نتونستم قبل رفتن بهش بگم.ولی همینکه رسیدم اونجا گفتم اومدم تولد،یهویی شد.ولی دیگ هرچقد توضیح دادم قبول نکرد و گفت منو پیچوندیو بهم دروغ گفتی و...گفت تولد کیه گفتم دوستم چون پشت تلفن نمیتونستم حرف بزنم فامیلا بودن پیشم.بعد من ادمیم ک دوستی ندارم اصلا خودشم میدونه گفت کدوم دوست گفتم نمیتونم بگم الان تو اس ام اس میگم بعد گفت بیا جلو در تالار دارم میام ولی من گفتم نمیتونم بیام فامیلا هستن .میگه اگه نمیگفتم دارم میام نمیخاستی بگی ک اونا هستن.و همش منو بهش میچسبونه کلا از اولم همین بود میگه برو بهش شیرینی بده بگو بلخره همونی که میخاستی شد.و...
چون یکی از دوستان خونوادگی مون که خیلیییی باهاش رفت و امد داریم و مجرده چهل سالشه ولی قشنگ با خونواده و فک و فامیلاشم رفت و امد داریم.دعوتم کردن تولد دختر دخترخاله اش منم گفتم نمیام ولی دیشب ساعت ۹ شب بازم با کلی اصرار زنگ زدن گفتن حتما بیا فلان دیگه خونوادم گفتن برو زشته انقد اصرار میکنن.منم رفتم ولی چون ی ربعه باید اماده میشدم و اصلا امادگی نداشتم نتونستم قبل رفتن بهش بگم.ولی همینکه رسیدم اونجا گفتم اومدم تولد،یهویی شد.ولی دیگ هرچقد توضیح دادم قبول نکرد و گفت منو پیچوندیو بهم دروغ گفتی و...گفت تولد کیه گفتم دوستم چون پشت تلفن نمیتونستم حرف بزنم فامیلا بودن پیشم.بعد من ادمیم ک دوستی ندارم اصلا خودشم میدونه گفت کدوم دوست گفتم نمیتونم بگم الان تو اس ام اس میگم بعد گفت بیا جلو در تالار دارم میام ولی من گفتم نمیتونم بیام فامیلا هستن .میگه اگه نمیگفتم دارم میام نمیخاستی بگی ک اونا هستن.و همش منو بهش میچسبونه کلا از اولم همین بود میگه برو بهش شیرینی بده بگو بلخره همونی که میخاستی شد.و... فراموش نمیشه ولی سعی میکنم کنار بیام