سر سفره بودیم بابام داشت کاهو میخورد دختر داداشم برگشت گفت چرا مثل گوسفند غذا میخوری همه زدن زیر خنده زنداداشم گفت وااای دخترم چه باهوشه من بهم برخورد به زنداداشم گفتم خوشت نیاد اسمش درمیاد جلوشو بگیر نذار بی ادب حرف بزنه گفت وااا مگه من گفتم بگه خودش میکه دیگه بابامم پشت اونو گرفت گفت حرف بازی نکن بچست دیگه
واسه خودم متاسف شدم که تو همچین خانواده ای بزرگ شدم بچگیام خیلی بی ادب و گوشت تلخ بودم همه از من متنفر بودن دلیلشم همین افتخار کردن پدرمادرم به بی ادبی هام بود که جلومو نمگرفتن برعکس وقتی حرف پیشرفت و درس و کلاس میشد میگفتن تو عرضه نداری هیچی نمیشی جلومونو میکرفتن
الانم محبت کردن بلد نیستم هرچی تو زندگیم گند بالا اومده تقصیر خودم بوده هرجمعی میرم از ترس اینکه ضایع نشم سکوت میکنم بقیه حرف میزنن این باعث شده همه بهم زور بگن 😓
متنفرم از خانوادم رابطمم محدود کردم ولی گذشتم آزارم میده