صبح ساعت پنج وربع بود بیدار شدم گوشیمو چک کردم بعدش مهتابی رو روشن کردم دوباره بخوابم بعد پنج دقیقه دوباره بیدار شدم گفتم مهتابی رو خاموش کنم که یدفه دیدم صدایی اومد گفتم خدایا این ساعت صبح کی میتونه باشه دیدم صدای بابام میومد که از پشت در اتاقم میگفت پاشو پاشو میخوایم بریم اینم بگم من پیش پدرم زندگی نمیکنم گفتم این ساعت اومده اینجا چیکار اصلا چجوری اومده تو خونه چون کلید نداره میکوبید به در میگفت بیدار شو منم ترسیدم به در خیره شده بودم که اگه یهو حمله کرد تو اتاق آماده باشم بعد دیدم صداش از پشت در پشت بوم اومد که میکوبید به در میگفت باز کن میخوام بیام تو خواستم جیغ بزنم نمیتونستم فقط رفتم زیر پتوم قایم شدم دیدم صداش از تو اتاق اومد گفت پاشو میخوایم بریم ی لحظه چشمامو بستم چندبار پشت هم گفتم بسم ا...بسم ا...بعد صداش اومد که اونم دوبار بعد من گفت بسم ا...ویدفه صدا قطع شد ودیدم صدام درمیاد ومیتونم جیغ بزنم ولی هیچی نگفتم تا ساعت ۷ مثل جغد بیدار موندم هوا روشن شد خوابیدم چندسال پیش یبار تو خواب بدنم قفل شده بوده واحساس میکردم یکی تو اتاقه ولی الان فلج خواب نبود چون میتونستم تکون بخورم ولی صدام درنمیومد خیلی گرخیدم😁
از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوههای زیبای جسم و زنانگیاش.(امام موسی صدر)
یکی گفت چه دنیای بدی! حتی شاخه های گل هم خار دارند. دیگری گفت چه دنیای خوبی! حتی شاخه های پرخار هم گل دارند... عظمت در نگاه است نه در چیزی که می نگریم💖
منم چند ساله پیش ،پیش مادر شوهرم تو یه اتاق زندگی میکردم شوهرم صبح ساعت پنج رفت سر کار و رفتم سر جام اول صدای مامانمو از تو حیاط شنیدم که داشت دختر داییشو صدا میکرد بعدش خوابیدم که یه لحظه به صدایی بیدار شدم دیدم یکی در کمدمو باز کرده و تو کمد تو مشمبا آجیل داشتم دیدم داره اون مشمبا رو دست کاری میکنه من به صدای مشمبا بیدار شدم خیلی قدش بلند بود و یه کت بلن پوشیده بود کلاهم گذاشته بود ولی تا ریک بود صورتش معلوم نبود وقتی فهمید من بیدار شدم برگشت سمت من و پوز خند زد و بغل بخاریو کمدم نیم متر فاصله بود به زور نشست اونجا منم پتو رو کشیدم سرم و بعد که پتو رو باز کردم هوا روشن شده بود منم پاشدم رفتم پیش مادرشوهرم خوابیدم فرداش کل صورتم تبخال شده بود
اینم یگم من چندساله کابوسای خیلی وحشتناکی میبینم مثلا یبار دیدم ی دختر مریض احوال که انگار درحال مرگ بود رو تو قبرستون روی برانکارد داشتن میبردن که خاکش کنن ولی دختره هنوز زنده بود از کنارم رد شدن ودختره زل زد بمن چشماش بزور باز میشد بعدش دیدم همون دختر کاملا سالم وسرحال داره دنبال برانکاردی که خود دیگش روشه وهنوز زندست راه میره تو صورتم نگاه کرد و ی لبخند عمیق زد نیشش تا بناگوش باز بود از توقبرستون صدای ناله وشیون از فاصله دور میومد وحس خیلی بدی گرفتم از دختره خیلی ترسیدم دامن چین چینی شبیه لباس محلی شمالیا تنش بود تایکی دو روز از ذهنم بیرون نمیرفت تازه این بدترین خوابم نیست😑