آه از نهادم بلند میشه آنقدر ازش چیزایه بدی دیدم بهش اعتماد ندارم ازش خوشم نمیاد احساس میکنم میخواد یه بلایی سر بچم بیاره ازون زبون بازایی که فقط زبون میریزند الکی ولی یه روباهه مکاریه
من خیییلی تنهام البته خداحفظش کنه شوهرمو مادر پدرمو ولی دلم میخاست زنه داداشم خوب بود مثه خواهر بودیم ولی حیف خدا نخاست حالا هم که خدا بهش دختر داده میدونست من میخوام اقدام به بارداری کنم هی میگفت رازیانه بخور از بس اصرار میکرد رفتم زدم تو نت نوشته بود برا دخترزایی رازیانه خوبه😐 میخواد بچه منم دختر بشه
سر بچه اول که باردار شدم دختر بود آنقدر تیکه مینداخت که دختر خراب میشه و دختر بده حالا خدا بهش دختر داده باز میخواد بچه دومه منم دختر بشه
خیییلی عقدهای جوری که شوهرم از حالت اش فهمیده، اصلا میترسم بچمو ببرم خونشون یه بار بچم داشت میفتاد از قصد نگرفتش با کمر اومد زمین اونموقع 6 ماهش بود کنار دستش رو مبل بود، حالا اصلا رو نمیده بچم بره منم نمیخوام ولی هر وقت بچش مریض میشه میارتش خونمون منو دخترم درگیر میشیم نمیدونم چرا اینکارا رو میکنه من بخدا آدمی نیستم که تیکه بندازم یا اذیتش کنم کاری باهاشون ندارم، همچین کرد که داداشم ازم دور شد دیگه بهم نمیگه آبجی میگه زنم بدش میاد هععی