سلام دوستان پدرشوهر و مادرشوهرم اینا یک ماهی میشد رفته بودند مشهد دو سه روز پیش برگشتن هم برای دکتر رفتن هم برای اینکه خونه ای مشهد بگیرن موقعی که برگشتند ما رفتیم پیششون شوهرم که یه نیم ساعتی نشست رفت سرکار و من و بچم موندیم شوهرمم شبش میومد.....
شوهرم قبلا قرار بود با دخترخالش ازدواج کنه و مامانش خیلی برای این ازدواج پافشاری میکرده اما در آخر مامان دختره یک حرفی گفته و به شوهرم و پدرشوهرم برخورده و مراسمو به هم زدن و برای من خواستگاری اومدن..... همشم مادرشوهرم میگه اصلا. دلم نمیخواست برای این ازدواج.... منو پسرش ولی بعدش جمع میکنه میکنه و میگه ولی او رو مثل دخترم دوست دارم خیلی عروس خوبی هستی
اون روزش که اینا اومدن که من تنها موندم خونشون خواهرشوهرم داشت میگفت بریم خونه.... دخترخالش اونجا سبزی خورشی خوب داره بعد مادرشوهرم گفت نه من خونش نمیرم ازشونم دلخورم درسته که ما مراسمو به هم زدیم ولی بازم من از اونا دلخورم...... بعد اشاره به خانوادهمن کرد و گفت مردم وصلت میکنم که یک خبری از خانواده های هم بگیرن وگرنه اینجوری چه به دردی میخوره..... خواهرشوهرم که اونجا بود فهمید مامتنش بد حرف زده بعد من به خواهرشوهرم گفتم معلومه مامانت خیلی دلش میخواسته این دوتا ازدواج کنن گفت مامانم تو رو خیلی دوست داره اون از خانوادت ناراحته دلش میخواد اونا شبانه روز اینجا باشن و ازش خبر بگیرن.....
خانواده من خیلی کم اهل رفت و آمد هستن ولی اون خواهرش مدام بهش زنگ میزنه خوبی و فلانی... مریضیت چیکار شد و....
به شوهرم زنگ زدم گفتم ماجرا رو گفتم میام دنبالت آماده شو بریم میخواست دعوا راه بندازه من نذاشتم چون مامانش مریضه تا کاریش بشه همه ی کاسه کوزه ها سر من میشکنه ولی باهاشون سرد برخورد کردم تا شاممو خوردم گفتم بریم خونه..... طوری که خودشون فهمیدن ناراحت شدم حالا به نظر شما چه رفتاری بکنم باهشون چند روزه هعی دارم به این موضوع فکر میکنم اصلا از کار و زندگی افتادم