انگار بعد از چندسال که زندگیت تو سرازیری هستو ضربه های روحی خوردی
وقتی که میخوای باز اوج بگیری یه غم روی دلت سنگینی میکنه
یه غم که نمیذاره مثل گذشته های دور شاد و پر انرژی باشی ...
یچیز سنگین و ناشناخته نمیذاره از داشته هات لذت ببری
یچیزی مثل شُک که باورت نمیشه اون روزای تلخ تموم شدن و حالا وقت پروازه
یچیز خیلی منفور توی وجودته که جلوی آزاد بودن و رها بودنت از تفکرات بد رو نمیده
آخه این چه بختکیه ک نمیذاره از غذای مورد علاقم لذت ببرم
از داشتن چیزایی ک به سختی بدستشون آوردم لذت ببرم
چقدر ذهن انسان چاله چوله داشته و من نمیدونستم ..
کاشکی بتونم هرچه زودتر از شرش خلاص شم ..