سلام بچهها خوبین
میخوام ی داستانی تعریف کنم اعصابم خیلی خرابه
من نزدیک ب سه ساله ازدواج کردم قبل ازدواجم پسر عموی بابام بهم پیشنهاد دوستی داده بود اینکه عاشقمه و دوسم داره من قبول کردم آشنا شدیم بعد من عاشقش شدم وابسته شدید خواهرش با عموی من دوست بود یعنی پسر عمو دختر عمو
بعد این شرایط عموم با دختر دیگه ازدواج کرد و خواهر این عشق قبلی منو نگرف و اینطوری شد ک ما از هم جدا شدیم پسر عموی بابام ب خاطر خواهرش شاید نمیدونم بعد اون همه عشق و عاشقی و هیچ کمبودی براش نذاشتم با وجود اینکه وضع مالی خوبی نداشتن اون زمان نداشتم چیزی ته دلش بمونه
بعد جدا شدیم و من بعد چندین ماه ازدواج کردم و سعی کردم کلا فراموشش کنم خیلی خوب بود حالم نمیدیدمش اصلا تا اینکه این اقا ازدواج کرد با دوست صمیمی من و من به کلی حالم گرفته شد اعصابم خراب شد و هرروز هم نباشه هر شب تو خواب میبینمش و وقتی از خواب بیدار میشم کسل میشم چیکار کنم بچه ها واقعا درک کنید حال خوبی ندارم من و وقتی میبینمش تپش قلب میگیرم 😭😭😭خودم نمیخوام اینطوری شه