طبقه بالای مادرشوهر زندگی میکنم.در ظاهر باهام خوبن.مشکلاتی هم داشتیم باهم.ولی فکر میکردم درکل خوبن
تا اینکه پریشب شوهرم پایین بود خیلی طول کشید بیاد.رفتم گوش وایسادم.دوجمله شنیدم درمورد خودم ک کامل بهم ریختم.
شوهرم با لذت تعریف میکرد ک نمیزاره من برم خونه پدرم شبا بخوابم.میگفت اجازه نمیدم.اونا هم نیگفتن ازخانواده زنت هیچی رو قبول نکن.ماهمه چی برات میاریم.بقیه حرفاشونو گوش ندادم اومدم بالا.بعد ب شوهرم گفتم چقدر طول دادی
گفت هیچی صحبتای معمولی.گفتم خرف من ک نبود گفت ن.ب جون دخترم.بعد بهش گفتم ک من گوش وایسادم خودم شنیدم چی گفتی.ک اونم قاطی کردو گفت غلط کردی گوش وایسادی و ....