قصه های زیادی با خواهرم داریم خانوادگی. اما خلاصه داستان اینه مدرسه نمونه دولتی قبول شد و پدر مادرم شاد و خوشحال ولی دقیقاً از روز یک مهر تا الان هر شب داره گریه میکنه. همش استرس داره مریضی و دیگه اصلا شاد نیست. میگه تو اون مدرسه اذیت میشه خیلی و حس خوبی نداره و. اولش خیلی گریه کرد مدرسشو عوض کنیم چون خودمم دبیرستانی بودم همین شکلی شده بود مدرسمم نمونه بود. ولی بابام نذاشت گفت حرفشم نزن حالا من دیشب دیدم این بچه خیلی روحش بهم ریخته با بابام حرف زدم گفتم مدرسشو عوض کن و گناه داره و اونم مجبوری قبول کرد. حالا باهام قهره. میگه تو با ایندش بازی میکنی. این بره مدرسه عادی سر کوچه هیچی نمیشه فقط میره پی رفیق بازی. نمیدونم کلافم واقعا شما بودید چه میکردید