از خاطرات تلخ و فقیرانه تون بگین ( تو دوران کودکی)

اخییییی... خدا رحمتش کنه

با هزار تومن میرفتم مدرسه پونصد یه زنگ خرج میکردم پونصد یه زنگ دیگه😐 حسرت ساندویچای مدرسه رو دلم موند آخر😂

یبارم بخاطر یه ماجرایی اون سالا تا چندماه حقوق نداشتیم مدرسه مون یه بستنی حدید آورده بود من روم نمیشد از خونواده پول بخوام بعد چندماه حقوقمون واریز شد دوتومن گرفتم رفتم خریدم😶

کلا تلخ بود. اما تلخ ترین اونجایی بود که برادر جوانم ناگهان فوت کرد. بعد مادرم با گریه کنار خاکش می گفت منو ببخش. می گفت توی زنده بودنت نتوستم کمکت کنم . الان هم پولی نیست سر خاکت یه بسته خرما خیرات بیارم . گفت مادر منو ببخش شرمنده اتم.  خیلی قلبم سوخت . 

شکر خدا اون موقع ها فقر نبود

یاد آوریشون نمی کنم....

البته من بچگیام خانوادم وضع مالی خوبی داشتن....

فقط یکی دو سال وقتی نوجوون بودم یه اتفاقایی افتاد که وضعمون بد شد و همون یه سال خیلی بد بود بعدشم خداروشکر درست شد

خاطره تلخ میگم 

یه ۶/۷ سالم بود عروسی عموم بود 

شب عروسی فامیلا جمع بودیم 

من بودم و ۳ تا از دختر عمو و عمه هم سن ام 

عموم رفت برا این ۳ تا پفک گرفت و اومد به اینا گفت تاکید کرد که به من ندن و خودشون بخورن جلو چشم من گفت 

یادمه چقدرررر بغض کردم چقدررر قلبم شکست 

هنوز که هنوزه ۲۳ سالمه الان یادش میوفتم دلم برا مظلومیتم میسوزه 

مرسی گلم

یه دورانی پول توو جیبی مدرسه نداشتم ابتدایی بودم 

صبحونه‌هم نون خالی با ابجوش میخوردم حتی پول چای هم نداشت مامانم بخره 

اونموقع اصلا گروني نبود كه

الان بنظرم ادما خاطرات نداري بيشتر دارن

عروسک دوست داشتم از اون ک تو سریال شبکه سه دختره بهار داشت موسیقی داشت میخریدم بابام برام نمیخرید میگفت ندارم

لباس عروس دوس داشتم اونم گرون بود نمیخرید ولی خب بعدا خرید ولی خیلی دیر

پاییز بود و بابام هنوز حقوق نگرفته بود سوییشرت نداشتم بپوشم 

با مانتو میرفتم مدرسه هرکسی میپرسید سردت نمیشه چیزی نمیپوشی میگقتم نه من خیلی گرماییم 

ولس بعدش که بابام واسم سوییشرت خرید هر روز میپوشیدمش دیگه گرمایی نبودم 

گفتی منم دوران کودکی یادم نمیاد سختی کشیده باشم ولی ازدواج کردم اوایل اذیت شدم

مینشستم ساعتا چت خیلنتای بابامو میدیدم و چیکار کردن باهام . الان شده افسردگی شدیدی که نمیاد بیرون از جلدم از روحم . دارم دق میکنم . این روزام سخت میگذره خیلی سخت

تو دوران دانشجویی هم درس میخوندم هم کار میکردم اما بازم بودجم نمیرسید ... از فشار گرسنگی گاهی با دوستم صبر میکردیم که دانشجوها غذاشونو بخورن. ته مونده هاشونو میخوردیم 😂

گاهیم از فشار گرسنگی از حال میرفتم 😂

قابل ذکر اینکه وضعیت مالیمون خوب بود. اما پدر و مادرم دخترو ادم حساب نمیکنن. و همیشه پشتمو خالی کردن

تو ناز و نعمت نبودیم تو سختی هم نبودیم آرزو برگشت ب زمان کودکی همونقدر ساده همونقدر زیبا

چقدر حال دلمون اون زمان خوب بود