من همونم که گفتم قهر اومدم خونه بابام شاید طلاق بگیرم شایدم برگردم دیروز مادرشوهرم زنگ زد اولش خوب حرف زد گف میخای برگردی یا چی بعدش قاطی کرد هی گف تو اینجوری کردی مادرت فلان گفته منم گفتم چرا طرفداری پسرت رو میکنی وقتی میدونی منو در حد مرگ کتک زدی به خودم به پدر و مادرم بی احترامی کرده اخرش گفتم به بابا اطلاع میدم تصمیمم چیه اخه هی چرت رو پرت میگف بعدش به پدر شوهرم زنگ ردم گفتم هرچی بزرگتر ها صلاح بدونن گفتم هرچی پدر ها صلاح بدونن همون کارو بکنیم وقتی بزرگتر ها هستن من زشته چیزی بگم و پدر شوهرم گف ممنونم دخترم خدا تو رو برای ما حفظ کنه گف با پدرت حرف زدم به پدرمم گفته بود ما میخاییم اجازه بدین بیایم برای این دوتا جوون اشنی شوم بدیم و پدرم گفت خونه خودتون هسش منتهی به شرطی که پسرتون بی احترامی نکنه اخه شوهرم خیلی بی ادبه پدرشوهرمم دیروز گف من باهاش حرف میزنم ببینم چی میگه اگه تعهد بده بی احترامی نکنه و بخاد اشتی بکنن بهتون زنگ میزنم خبر میدم ( پدرشوهرم خیلی خوبه میخاد اشتی بکنیم ولی نمیتونه ضمانت پسرش رو بکنه چون به حرفش گوش نمیده واسه همین قرار شده واسه اهرین بار با پسرش اتمام حجت کنه اگه کوتاه اومد و دلش به اشتی کردن بود بیان ولی از دیروز تا آلان هیچ خبری نشده فک کنم دیگه شوهرم نمیخاد اشتی کنیم ) ببخشید طولانی شد