سلام....قبل از تایپ کردن اول یه آه عمیق میکشم....
اشک توی چشمام بخاطر زندگی که برام رقم خورده حلقه زده....
دو سال تمام با همسرم روزهای سخت رو به امید ساخته شدن خونه مون پشت سر گداشتیم..تو اوج تورم تو شهر غریب، بهم دلداری میدادیم که تموم میشه....
تا گذشت و بالاخره با هزار امید و آرزو اثاث آوردیم..هنوز خونه کامل نشده بود ولی خوشحال بودیم...یه ویلایی بزرگ که قرار بود صدای خنده هامون توش بپیچه...
سه هفته بعد از اثاث کشی یه مهمونی تقریبا اجباری تو خونه برگزار کردم با حضور قوم شوهر..
اومدن و رفتن ....ولی نگاه هاشون موند
آخر همون هفته با همسرم یه شب نشینی شبانه راه انداخته بودیم..کلی حرف زدیم..از آینده..ماشینمون رو عوض کنیم یه آفرود بگیریم...یه کلاس زبان دو نفره با هم بریم..سفر ، گردش، وسایل نو..کوه ..ورزش..کلاس خیاطی من..و