یه روز وایساده بودیم جلو در حافظیه اخرای پاییز بود؛ گفت من دلم واسه این عاشقا که کنار همن میسوزه میدونی چرا؟
اخه حس میکنم اینا به عظمت غم پاییز پی نمیبرن؛ اینا درد اون سرمای دلتنگی رو نمیفهمن یا نم بارون نمیزنه رو خاطراتشون که مچاله بشن بچسبن تو بغل اتیش؛ جدی اینا معنی خش خش برگو نمیفهمن که مثلا با هر قدمت یاد قدم هاش بیوفتی؛ خدایی خوبه این پاییزو داریما که کل شهر بوی نبودن میده.
البته میدونی فرقش چیه بهار و بقیه فصل ها که بیاد این عاشقا باهم میان حافظیه ولی من نمیام دیگه...
(خواهرانه ازتون میخوام یه ثانیه تو دلتون دعا کنید یه صلوات بفرستید برگرده)