سلام
لطفا راهنمایی کنید
من این کتاب رو میخونم و میدونم که همه ما مشکلات رفتاری داریم به خاطر نوع تربیتمون در خانواده مون
و میدونم تو اختلافی که بین خانواده همسرم ،همسرم و من وحود داره قطعا همگی مقصریم اما یکی زیاد یکی کم
متاسفانه مشکلی که دارم اینه که من علی رغم اینکه از روز اول رفتارهای زشت و بی ارزش کردن های من توسط همسرم و خانواده اش و فرق گذاشتن بین پسراشون رو میدیدم بنا به دلایلی که به شخصیتم برمیگرده سکوت میکردم.
اما به همسرم اعتراض میکردم و ایشون هم حق رو به من میدادن و قول میدادن همه چیو جبران میکنن و من به خیال اینکه به خانواده شون منتقل میکنن باز سکوت میکردم.
و اینم بگم باز به خاطر ویژگی های شخصیتیم از خودم و خواسته هام براشون گذشتم و همیشه کمکشون بودم و حتی به خاطر شرایط خاصی که داشتن تلاش میکردم کمکشون کنم.
ونکته مهم اینکه مادرشوهرم تلاش میکرد رابطه وجود نداشته بین من و جاریم رو خراب کنه،نمیگم جاریم خوبه اما باهم مشکلی نداشتیم اما مادرشوهرم حرف میبرد و میاورد تا مارو بهم بزنه.
و همسرم شدیدا وابسته اس و اونا هم به کمک بدون منت همسرم نیاز دارن چون پسر دیگه شون کمک بدون منت نمیکنه اما برای اون بیشتر از همسر من ارزش قائلن،حتی به خاطر همین بارها و بارها جلوی پیشرفت همسرم رو گرفتن صرف اینکه ازشون جدا نشه و در خدمتشون باشه.
تا جایی که سر یک اتفاق که پدر شوهر و مادرشوهرم میخواستن طبق معمول همیشه نقشه ای رو عملی کنن در مورد خانواده برادر شوهرم و ناراحت نشدنشون شنیدم پشت سر ما چیا گفتن که خدا شاهده حتی یک کلمه اش درمورد من درست نبود دیگه تغییر رفتار دادم و قطع رابطه کردم تا متوجه بشن و کوتاه بیان الان نزدیک یک ساله که به هیچ عنوان کوتاه نمیان و همسرم با اینکه باز حق رو به من میده و با هم تصمیم میگیریم یه رفتار واحد داشته باشیم اما هرچند وقت یکبار پنهونی باهاشون در ارتباطه و بهم دروغ میگه، من متوجه میشم و قطع ارتباط میکنه و دوباره تکرار میشه.
بار اخر که این اتفاق افتاد دیگه تصمیم گرفتم خودم رو ازش بگیرم و الان یک هفته اس باهاش سرسنگیم و آشتی نمیکنم.
همیشه دعوای بدی میکردیم در نهایت میپذیرفت اشتباه کرده منم کوتاه میومدم اما اینبار کوتاه نیومدم،چون هر بار تو این یکسال با روشی باعث شده من تلفنی باهاشون حرف بزنم یا بهشون سر بزنیم و با اینکه میدونه اونا مقصرن منو پیش اونا کوچک میکنه که مبادا اونا ناراحت بشن و ارزشی برای من و بچه اش قائل نیس،البته که زبانی طرف ماست اما عملا طرف اوناست.
من نمیدونم چطور متوجه اش کنم که مسئله من نیستم مسئله ما هستیم،خانواده همسرم در واقع ارزشی برای همسرم قائل نیستن و در نتیجه من و بچه ام هم ارزشی نداریم،اما همسرم خودش رو براشون فدا میکنه.
من هر چقدر به همسرم میگم برای خودت ارزش قائل شو چقدر خودت رو کوچک میکنی و به تبع ما رو هم کوچک میکنی،
میگم اینجا ما وجود داره نه من
خانواده الانت باید اولویتت باشن
و...
قبول میکنه اما در عمل ،مخالفش عمل میکنه و این منو واقعا اذیت میکنه انگار مداوم در حال فریب خوردنم از همسرم و از خانواده اش.
میخواد رابطه ها رو درست کنه اونا کوتاه نمیان و منو کوچک میکنه پیش اونا،میگم تو چرا واسطه ای؟ مگه مشکل بین من و اوناس،مشکل بین ما و اوناس،مشکل ارزش ندادن به شماس،اما درست نمیشه.
من الان چه رفتاری بکنم؟
در اخر بگم کتاب مردان چرا زنان زیرک رو انتخاب میکنن رو هم میخونم اما انگیزه ای برای عملی کردنش ندارم
همسرم اینقدر فریبم داده و بی ارزشم کرده بهش حس نفرت دارم.اما به خاطر بچه ام میخوام ادامه بدم و درست کنم و من خیلی احساساتی هستم اما هیچ وقت دوست داشته شدن رو از طرف همسرم تجربه نکردم.