قصه ی یه دختری ب اسم شهرزاده که هزارویک شب برای پادشاه داستان میخونده ...
پادشاه زنش بهش خیانت میکنه اینم هرشب ی دخترو عقد میکرده فردا صبح گردنشو میزده ...دخترای شهر همه میمیرن فقط میمونه دوتا دختر وزیر ب اسم شهرزاد و دنیازاد
شهرزاد وقتی میشه زن پادشاه میگه من هرشب برای خواهرم داستان میخوندم بذار امشبم بخونم براش ...
پادشاه داستانو میشنوه و میگه فرداشب ادامشو بگو ...همینجور طول میکشه تا هزارویکشب
خیییلی داستاناش قشنگه 🥲